PART9
#PART9
#خلسه
بی صدا ولی با نفرت و اخم بهش خیره شدم،چطور انتظار نداشت تا همچین رفتاریو نداشته باشم؟یعنی واقعا مثلا میخواست که من واسش دست بزنم و تشویقش کنم و لوح تقدیر بهش بدم که منو اورده اینجا؟از عصبانیت نفس نفس میزد و رگای گردنش متورم شده بودن،فشار دستش روی مچ دستام از شدت درد به بی حسی داشت کشیده میشد که دستش و از روی دستم و صورتم برداشت
رد انگشتاش روی دستم نقش بسته بود،دستام داشت میل..رزید،مشتشون کردم و سعی میکرد تا کاری کنم که دیگه دستام نل..رزه،آرمان متوجه لر..زش دستم و اینکه رد انگشتاش مونده بود روی دستام شده بود،عصبی دستی به موهاش کشید و نفس نفس میزد،چانه اش از شدت حرص و عصبی بودن میلرزید
می تونستم بفهمم که میخواد چیزی بهم بگه و عذرخواهی کنه ولی غرورش اجازه نمی داد،آرمان ادم احساسی بود ولی در عین حال مغرور و از خود راضی و کمی خشن.
ادامه ی مسیر سکوت حاکم شده بود،بعد از چند دقیقه به یه عمارت خیلی مجلل رسیدیم،در بزرگی که شبیه در قصر بود،محیط دور عمارت یجای خیلی سرسبز و تقریبا نزدیک دریا بود،نگهبان ها دم در وایساده بودن و با دیدن ماشینا در و بازکردن،با ماشین وارد عمارت شدیم،یجای خیلی بزرگ بود،درختای نخل و گیاهان کمیاب فراوان بودند،کف سنگفرش بود،یه استخر بزرگ و یه قسمت هم برای مهمانی ها به همراه جایگاه بار و مشر..وب،یه قسمت که پر از ماشینای لوکس و گرون قیمت بود،و در آخر یه ویلای بزرگ دوبلکس،از اینهمه تجمل و ثروت دهنم کم کم داشت باز میشد،استخر دقیقا جلوی عمارت بود،برای همین ماشین و نزدیک راه پله ها که به داخل ویلا منتهی میشد نگه داشت،خدمتکارا و نگهبانا به صف جلوی در ویلا وایساده بودن
آرمان از ماشین پیاده شد و راننده اومد و درو برای من باز کرد و من پیاده شدم،سه تا از خدمتکارا اومدن،دوتاشون چمدونا و وسایل و بردن و اون یکی دستشو گذاشت روی کمرم و به سمت عمارت داشت هدایتم میکرد،از اینکه دستش پشت کمرم بود احساس خوبی نداشتم که یهو آرمان اومد و یه مشت خوابوند توی صورت خدمتکارِ که خدمتکاره افتاد روی زمین و از بینیش چند قطره خون میچکید از ترس و شک چند قدرم رفتم عقب و با تعجب به آرمان خیره شدم که خدمتکاره،خدمتکاره جوری ترسیده بود که با ترس و با حالتی که التماس داخل چشماش موج میزد گفت:«آ...آقا؟ب...»
که آرمان نذاشت حرفشو ادامه بده:«مرتیکه تو چطوری به خودت اجازه میدی که کمر زن منو بگیری؟تو فقط به اندازه ی یه خدمتکار هستی توی این خونه جایگاه خودتو بدون تا پرتت نکردم بیرون دیوث!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓 . √• @Zeynab_ku
#خلسه
بی صدا ولی با نفرت و اخم بهش خیره شدم،چطور انتظار نداشت تا همچین رفتاریو نداشته باشم؟یعنی واقعا مثلا میخواست که من واسش دست بزنم و تشویقش کنم و لوح تقدیر بهش بدم که منو اورده اینجا؟از عصبانیت نفس نفس میزد و رگای گردنش متورم شده بودن،فشار دستش روی مچ دستام از شدت درد به بی حسی داشت کشیده میشد که دستش و از روی دستم و صورتم برداشت
رد انگشتاش روی دستم نقش بسته بود،دستام داشت میل..رزید،مشتشون کردم و سعی میکرد تا کاری کنم که دیگه دستام نل..رزه،آرمان متوجه لر..زش دستم و اینکه رد انگشتاش مونده بود روی دستام شده بود،عصبی دستی به موهاش کشید و نفس نفس میزد،چانه اش از شدت حرص و عصبی بودن میلرزید
می تونستم بفهمم که میخواد چیزی بهم بگه و عذرخواهی کنه ولی غرورش اجازه نمی داد،آرمان ادم احساسی بود ولی در عین حال مغرور و از خود راضی و کمی خشن.
ادامه ی مسیر سکوت حاکم شده بود،بعد از چند دقیقه به یه عمارت خیلی مجلل رسیدیم،در بزرگی که شبیه در قصر بود،محیط دور عمارت یجای خیلی سرسبز و تقریبا نزدیک دریا بود،نگهبان ها دم در وایساده بودن و با دیدن ماشینا در و بازکردن،با ماشین وارد عمارت شدیم،یجای خیلی بزرگ بود،درختای نخل و گیاهان کمیاب فراوان بودند،کف سنگفرش بود،یه استخر بزرگ و یه قسمت هم برای مهمانی ها به همراه جایگاه بار و مشر..وب،یه قسمت که پر از ماشینای لوکس و گرون قیمت بود،و در آخر یه ویلای بزرگ دوبلکس،از اینهمه تجمل و ثروت دهنم کم کم داشت باز میشد،استخر دقیقا جلوی عمارت بود،برای همین ماشین و نزدیک راه پله ها که به داخل ویلا منتهی میشد نگه داشت،خدمتکارا و نگهبانا به صف جلوی در ویلا وایساده بودن
آرمان از ماشین پیاده شد و راننده اومد و درو برای من باز کرد و من پیاده شدم،سه تا از خدمتکارا اومدن،دوتاشون چمدونا و وسایل و بردن و اون یکی دستشو گذاشت روی کمرم و به سمت عمارت داشت هدایتم میکرد،از اینکه دستش پشت کمرم بود احساس خوبی نداشتم که یهو آرمان اومد و یه مشت خوابوند توی صورت خدمتکارِ که خدمتکاره افتاد روی زمین و از بینیش چند قطره خون میچکید از ترس و شک چند قدرم رفتم عقب و با تعجب به آرمان خیره شدم که خدمتکاره،خدمتکاره جوری ترسیده بود که با ترس و با حالتی که التماس داخل چشماش موج میزد گفت:«آ...آقا؟ب...»
که آرمان نذاشت حرفشو ادامه بده:«مرتیکه تو چطوری به خودت اجازه میدی که کمر زن منو بگیری؟تو فقط به اندازه ی یه خدمتکار هستی توی این خونه جایگاه خودتو بدون تا پرتت نکردم بیرون دیوث!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓 . √• @Zeynab_ku
۷.۵k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.