PART8
#PART8
#خلسه
اول با جدیت خاصی بهش نگاه کردم،واقعا داشت جدی این حرفارو به من میزد؟به منی که تنها کسی که پشتم بود بابابزرگم بود،به منی که پدر و مادری نداشتم تا نگرانم باشن...یعنی من به معنای واقعی کلمه تنها شده بودم،با دستم ضربه ی نسبتا آرومی به شونش زدم و قهقه ای سر دادم و با همون حالت گفتم:«وای وای...باید اعتراف کنم خوب آدم و ایسگا میکنی ناموساً»
سعی کردم دوباره جدی باشم،ولی میدونستم که آرمان شوخی نمی کنه اما برای اطمینان دوباره گفتم:«ولی بیا منطقی باشیم آرمان جون...ما اومدیم اینجا واسه یه مدت کوتاه درسته؟»
آرمان دستی به دور گردنم انداخت و سعی کرد که منو به خودش نزدیک تر بکنه که بزور ازش فاصله گرفتم و اخمامو تو هم کردم که با حالت تمسخرآمیزی گفت:«چیشده؟باب میل پرنسس خانم نیست؟...نه ما برنمیگردیم ایران،حداقل تا ۱۰ سال دیگه!»
با تایید آرمان انگار یه سطل آب یخ و ریخته بودن روم،یعنی واقعا چجوری این حرفو به من میزد؟یعنی جدی بابابزرگ اینو میدونست و به من چیزی نگفت یا اصلا اجازه داد که تنها یادگاری به جا مونده از دخترش بیاد همچین جایی،توی قربت؟با لکنت به حرف آرمان ادامه دادم:«ی...یعنی..یعنی چی؟من...من کل چیزی که دارم توی ایرانه،دوستام،باشگاهم،هم دانشگاهیام،بابابزرگ!تنها کسی که من بهش اعتماد دارم بابابزرگ...واقعا بابابزرگ به تو همچین اجازه ای داده که من با تو بیام اینجا؟»
آرمان با انگشتاش چشماشو مالی..د و با حالت بی حوصله ای جوابمو داد:«از روز اول میدونست که من بخاطر کارم میام اینجا و تو رو هم با خودم میارم...فهمیدی؟انقدر سوال نپرس،مغزم داره میترکه!»
شروع کردم به جیغ زدن و داد و بیداد کردن، میخواستم درو باز کنم،دستگیره درو هی باز و بسته میکردم:«درو وا کن...برگرد فرودگاه من اینجا نمیمونم،بخدا حلالت نمیکنم آرمان،خدا لعنتت کنه،درو وا کن!»
سام از آینه جلو به من نگاه میکرد و از تعجب و هیجان چشماش گرد شده بود و لبخند کمرنگی روی لباش نشسته بود،آرمان هم با یه دستش مچ دوتا دستامو گرفت و یه دست دیگه اش و گذاشت روی دهنم و داد زد:«بس کن!...آروم باش...تو چه بخوای چه نخوای زن منی،چه بخوای چه نخوای اینجایی،هیچ جایی هم نمیتونی فرار کنی فهمیدی؟!دست از دیوونه بازی هم بردار که حوصله دیوونه بازیاتو ندارم،کاری نکن که یجور دیگه باهات رفتار کنم،در شأن خودت رفتار کن!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓 . √• @Zeynab_ku
#خلسه
اول با جدیت خاصی بهش نگاه کردم،واقعا داشت جدی این حرفارو به من میزد؟به منی که تنها کسی که پشتم بود بابابزرگم بود،به منی که پدر و مادری نداشتم تا نگرانم باشن...یعنی من به معنای واقعی کلمه تنها شده بودم،با دستم ضربه ی نسبتا آرومی به شونش زدم و قهقه ای سر دادم و با همون حالت گفتم:«وای وای...باید اعتراف کنم خوب آدم و ایسگا میکنی ناموساً»
سعی کردم دوباره جدی باشم،ولی میدونستم که آرمان شوخی نمی کنه اما برای اطمینان دوباره گفتم:«ولی بیا منطقی باشیم آرمان جون...ما اومدیم اینجا واسه یه مدت کوتاه درسته؟»
آرمان دستی به دور گردنم انداخت و سعی کرد که منو به خودش نزدیک تر بکنه که بزور ازش فاصله گرفتم و اخمامو تو هم کردم که با حالت تمسخرآمیزی گفت:«چیشده؟باب میل پرنسس خانم نیست؟...نه ما برنمیگردیم ایران،حداقل تا ۱۰ سال دیگه!»
با تایید آرمان انگار یه سطل آب یخ و ریخته بودن روم،یعنی واقعا چجوری این حرفو به من میزد؟یعنی جدی بابابزرگ اینو میدونست و به من چیزی نگفت یا اصلا اجازه داد که تنها یادگاری به جا مونده از دخترش بیاد همچین جایی،توی قربت؟با لکنت به حرف آرمان ادامه دادم:«ی...یعنی..یعنی چی؟من...من کل چیزی که دارم توی ایرانه،دوستام،باشگاهم،هم دانشگاهیام،بابابزرگ!تنها کسی که من بهش اعتماد دارم بابابزرگ...واقعا بابابزرگ به تو همچین اجازه ای داده که من با تو بیام اینجا؟»
آرمان با انگشتاش چشماشو مالی..د و با حالت بی حوصله ای جوابمو داد:«از روز اول میدونست که من بخاطر کارم میام اینجا و تو رو هم با خودم میارم...فهمیدی؟انقدر سوال نپرس،مغزم داره میترکه!»
شروع کردم به جیغ زدن و داد و بیداد کردن، میخواستم درو باز کنم،دستگیره درو هی باز و بسته میکردم:«درو وا کن...برگرد فرودگاه من اینجا نمیمونم،بخدا حلالت نمیکنم آرمان،خدا لعنتت کنه،درو وا کن!»
سام از آینه جلو به من نگاه میکرد و از تعجب و هیجان چشماش گرد شده بود و لبخند کمرنگی روی لباش نشسته بود،آرمان هم با یه دستش مچ دوتا دستامو گرفت و یه دست دیگه اش و گذاشت روی دهنم و داد زد:«بس کن!...آروم باش...تو چه بخوای چه نخوای زن منی،چه بخوای چه نخوای اینجایی،هیچ جایی هم نمیتونی فرار کنی فهمیدی؟!دست از دیوونه بازی هم بردار که حوصله دیوونه بازیاتو ندارم،کاری نکن که یجور دیگه باهات رفتار کنم،در شأن خودت رفتار کن!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#اشتباه_من
#عاشقانه
#زیبا
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#چشم_چران_عمارت
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓 . √• @Zeynab_ku
۸.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.