رمان زیبا تر از الماس

رمان زیبا تر از الماس

پارت ۸

دیانا: لبخندی زدم و گفتم چشم

ارسلان: ظرف هارو شستم و رفتم کنارش نشستم و گفتم خانم خوشگل میشه یه سوال ازت بپرسم

دیانا: بفرمایید

ارسلان: تو دوست پسر داری

دیانا: نه من حتی حقم نداشتم یه سوال از یه آقا پسر بپرسم یا یه سلام بدم چه برسه به چت و دیدار و بغل ....

ارسلان: یه چیزی تو این ادب تو از کجا آوردی الان هرکی جای تو بود چیز هایی که تو زندگیش اتفاق افتاده رو روی سر بقیه خالی میکنه و عصبی و خیلی بد دهنه

دیانا: آخه چرا باید همچین کاری کنم مگه مقصر اونان بعدشم اگر مامانم نبود شاید بودم اما من هرچیزی که هستم مامانم من و تربیت کرده

ارسلان: لبخندی به روز زدم

دیانا: ببخشید من میشه یه چیزی ازتون بپرسم

ارسلان: بله

دیانا: شما تنها زندگی میکنید
دیدگاه ها (۱)

رمان زیبا تر از الماس پارت ۹ارسلان: یاد بابا افتادم بغض گلو ...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۱۰دیانا: من یادتون انداختم که الا...

بچه ها توی عیام عید براتون پارت بزارم؟

سلام حالتون چطوره 🥰سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک میگم🥳🥳🥳...

رمان بغلی من پارت ۷۴ارسلان: لبخندی بهش زدم و روی سینش چرخوند...

رمان بغلی من پارت های ۸۶و۸۷و۸۸ارسلان: من که باورم نمیشه دیان...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط