رمان زیبا تر از الماس

رمان زیبا تر از الماس

پارت ۹

ارسلان: یاد بابا افتادم بغض گلو چنگ زد

دیانا: ببخشید ناراحتتون کردم

ارسلان :اشکم از چشام جاری شد و گفتم مشکلی نیست

دیانا: دوباره گفتم ببخشید و ازش فاصله گرفتم و نشستم اون طرف مبل

ارسلان: بهش نزدیک شدمو دستمو روی سرش گذاشتم و گفتم اشکالی نداره دختر کوچولو

دیانا: شرمندم که یه خاطره بد و یادتون اوردم

ارسلان: برای چی برا هر چیزه کوچیکی خودتو سرزنش میکنی مگه چیکار کردی
دیدگاه ها (۱)

رمان زیبا تر از الماس پارت ۱۰دیانا: من یادتون انداختم که الا...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۱۱دیانا: خنده ای کردم که خودمم مت...

رمان زیبا تر از الماس پارت ۸دیانا: لبخندی زدم و گفتم چشم ارس...

بچه ها توی عیام عید براتون پارت بزارم؟

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط