part:5
part:5
از اتاق بیرون اومد هنوز دلش بخاطر دیشب درد میکرد و بین پاش میسوخت و میدونست قرمز شده رد قلاده دور گلوش مونده بود از حموم اومد بیرون موهایه به هم ریختشو شونه کرد و بعد رفت بیرون آجوما بیدار شده بود و تو آشپزخونه بود
داریا:صبح بخیر آجوما
آجوما:صبح بخیر دخترم
با کمک آجوما و بقیه خدمتکارا صبحانه رو آمده کردن و خودشونم جدا داریا صبحا صبحانه نمیخورد عادت نداشت پس بجاش رفت و پله هارو تمیز کرد برگشت سمت میز غذا خوری که یهو صدا رو موخ نازکی اومد
؟ددیییی ددییی کوکی
کوک اخم غلیظی کرد و یه طرف چشمش پرید بخاطر صدا گوش خراشش این صدا متعلق به دوست دخترش بود و خوب میدونست کوک از این لوس بازیا خوشش نمیاد ولی بازم واسه نرم کردن کوک اینکارو میکرد داریا با تعجب به دختری که با لباس باز و آرایش قلیض داشت میومد خیره شد
کوک:نانسی چند بار بهت بگم اینطوری منو صدا نکن
نانسی:هواسم نبود
کوک:چی میخوای
نانسی:یعنی چی چی میخوای اومدم بهت سر بزنم
کوک نگاهی به لباس نانسی کرد و اخمش غلیظ تر شد
کوک:نگفتم هیچ وقت اینجوری از خونه بیرون نیا
داریا تمام مدت به کوک و نانسی نگاه میکرد و در کنارش میز رو جمع میکرد فهمید که اون دوست دختر اربابشه اما اون همینقدر رو اون دختر حساس بود که بهش توپید حقم داره تو این دوره زمونه قدرت دسته همچین دخترایه تا وقتی پولدار باشی همه دوست دارن اما وقتی هیچی نداشته باشی بدرد نمیخوری دقیقا همین اتفاق واسه دخترک افتاده بود واسه اولین بار این موضوع به همش ریخت و دستاش شل شد ولی نه طوری که ظرفا بیوفته اون مرد چه فرقی با ارباب های قبلیش میکرد اونم همونطور بود یکیشون دخترونگیش رو ازش گرفت حالا این چی بود با اینکه تازه اومده بود گستاخی کرده بود و دلش برا یکی لرزید ممکنه دلیلش برا همیشه نامعلوم شه ظرفارو برد تو آشپزخونه که صدا اربابش اومد
کوک:داریا بیا اتاقم
داریا:چشم
داریا دنبال کوک رفت تو اتاقش
کوک:قراره کمکم کنی آماده شم
داریا:چشم
کت مشکی رنگی رو تن مرد روبه روش کرد و از تو آیینه نگاهی انداخت چرا همیشه اخم داشت و نمیخندید
دستی به شونش کشید تا سفیدک های رویه کت رو ببره جلوش وایستاد و شونه رو دستش گرفت و موهایه مرد روبه روش رو مرتب کرد دستش نمیرسید
داریا:ببخشید (ایششش چقدر درازه)
صندلی کوچیکی کنار تخت بود اون رو گذاشت و روش وایستاد و موهای کوک رو مرتب کرد و از صندلی خواست بیاد پایین پاش به پاش گیر کرد از جلو تو بغل کوک افتاد هردو به هم خیره شدن قلبش مثل گنجیشک میزد سریع از بغل کوک پایین اومد
داریا:متاسفم ارباب
کوک:مهم نیست میتونی بری
از اتاق بیرون اومد هنوز دلش بخاطر دیشب درد میکرد و بین پاش میسوخت و میدونست قرمز شده رد قلاده دور گلوش مونده بود از حموم اومد بیرون موهایه به هم ریختشو شونه کرد و بعد رفت بیرون آجوما بیدار شده بود و تو آشپزخونه بود
داریا:صبح بخیر آجوما
آجوما:صبح بخیر دخترم
با کمک آجوما و بقیه خدمتکارا صبحانه رو آمده کردن و خودشونم جدا داریا صبحا صبحانه نمیخورد عادت نداشت پس بجاش رفت و پله هارو تمیز کرد برگشت سمت میز غذا خوری که یهو صدا رو موخ نازکی اومد
؟ددیییی ددییی کوکی
کوک اخم غلیظی کرد و یه طرف چشمش پرید بخاطر صدا گوش خراشش این صدا متعلق به دوست دخترش بود و خوب میدونست کوک از این لوس بازیا خوشش نمیاد ولی بازم واسه نرم کردن کوک اینکارو میکرد داریا با تعجب به دختری که با لباس باز و آرایش قلیض داشت میومد خیره شد
کوک:نانسی چند بار بهت بگم اینطوری منو صدا نکن
نانسی:هواسم نبود
کوک:چی میخوای
نانسی:یعنی چی چی میخوای اومدم بهت سر بزنم
کوک نگاهی به لباس نانسی کرد و اخمش غلیظ تر شد
کوک:نگفتم هیچ وقت اینجوری از خونه بیرون نیا
داریا تمام مدت به کوک و نانسی نگاه میکرد و در کنارش میز رو جمع میکرد فهمید که اون دوست دختر اربابشه اما اون همینقدر رو اون دختر حساس بود که بهش توپید حقم داره تو این دوره زمونه قدرت دسته همچین دخترایه تا وقتی پولدار باشی همه دوست دارن اما وقتی هیچی نداشته باشی بدرد نمیخوری دقیقا همین اتفاق واسه دخترک افتاده بود واسه اولین بار این موضوع به همش ریخت و دستاش شل شد ولی نه طوری که ظرفا بیوفته اون مرد چه فرقی با ارباب های قبلیش میکرد اونم همونطور بود یکیشون دخترونگیش رو ازش گرفت حالا این چی بود با اینکه تازه اومده بود گستاخی کرده بود و دلش برا یکی لرزید ممکنه دلیلش برا همیشه نامعلوم شه ظرفارو برد تو آشپزخونه که صدا اربابش اومد
کوک:داریا بیا اتاقم
داریا:چشم
داریا دنبال کوک رفت تو اتاقش
کوک:قراره کمکم کنی آماده شم
داریا:چشم
کت مشکی رنگی رو تن مرد روبه روش کرد و از تو آیینه نگاهی انداخت چرا همیشه اخم داشت و نمیخندید
دستی به شونش کشید تا سفیدک های رویه کت رو ببره جلوش وایستاد و شونه رو دستش گرفت و موهایه مرد روبه روش رو مرتب کرد دستش نمیرسید
داریا:ببخشید (ایششش چقدر درازه)
صندلی کوچیکی کنار تخت بود اون رو گذاشت و روش وایستاد و موهای کوک رو مرتب کرد و از صندلی خواست بیاد پایین پاش به پاش گیر کرد از جلو تو بغل کوک افتاد هردو به هم خیره شدن قلبش مثل گنجیشک میزد سریع از بغل کوک پایین اومد
داریا:متاسفم ارباب
کوک:مهم نیست میتونی بری
۳۴.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.