part4
#part4
_آجوما(کمی بلند)
آجوما زود اومد
آجوما:بله ارباب....اوه دخترم اومدی
+آشپزخونه رو پیدا نمیکردم ارباب لطف کردن منو آوردن
آجوما:باشه دخترم بیا
کوک از اونجا رفت داریا وارد آشپزخونه شد که همه خدمتکارا بهش نگاه کردن
داریا:سلام
آجوما:دخترا ایشون داریاست از هممون سنش کمتره و تازه اومدی به عمارت
همه خدمتکارا بدون هیچ توجهی روشونو اونور کردن صدا پچ پیچ هاشونم میومد
....اون اینجا دووم نمیاره
.....ارباب کسیو نگه نمیداره
....اون یه بردست معلومه
آجوما:عزیزم بیا اینجا
داریا:بله آجوما
آجوما:برو به باغ و گلارو آب بده کمک شوهرم
داریا:چشم
داریا همون راه رو برگشت و از عمارت بیرون رفت وارد باغ شد با دیدن مردی مسن به طرفش رفت
داریا:ببخشید
اون مرد به طرف دختر برگشت و گفت
؟:اینجا چی میخوای دخترجون؟
داریا:من خدمتکار اینجام آجوما بهم گفت بیام باغ تا گلارو آب بدم
؟:خیله خب بیا این شیلنگ رو بگیر من باید برم
داریا:باشه آجوشی
داریا میون اون همه گل وایستاده بود و روشون آب میگرفت
داریا:چقدر شماها خوشگلید باید همیشه سیر بشید تا پژمرده نشید مثل من نشید
همینطور که داشت گلارو آب میداد یکی از خدمتکارا صداش کرد
؟....هی تو دخترجون برو بالا ارباب باهات کار داره
داریا:باشه
رفت تو عمارت و از آجوما اتاق اربابش رو پرسید به طرف یکی از راه رو ها رفت و با یه در با تم مشکی مواجه شد که جلو درش یه سنگ اسکلتی سفید بود به در ضربه زد
کوک:بیا تو(بم)
دخترک در و باز کرد و وارد اتاق شد بویه تند عطر زد زیر دماغش
سرشو از لایه در داد تو خدایه من اون مرد زیادی هات بود یه لباس دکمه دار سیاه پوشیده بود که دکمه هاش باز بود و خط سینه ستبرش پیدا بود آستیناشو بالا داده بود و باعث شده بود دستا تتو دار و رگ دارش تو چشم بزنه در حالی که یه انگوشتر با یاقوتی که روش بود نورش حسابی به چشم میزد اینا باعث شد چیزی تو دل دخترک بلرزه
کوک:میخوای همونطور وایستی؟
دخترک وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست و اول همونجا وایستاد
کوک:بیا نزدیک عروسک بیا
دخترک آروم راه رفت تا جایی که به میز رسید کوک از جاش بلند شد و به طرف دخترک رفت انگوشتشو زیر چونش گذاشت و داد بالا
داریا:چیزی نیاز دارید ارباب
کوک:دارم به تو نیاز دارم
فک دخترک رو تو یکی از دستاش گرفت صورت کوچولو دخترک تو دستا اون مرد حسابی جا گرفته بود با پوزخند و چشمایع خمار لب زد
کوک:فکر کنم اشتباه کردم وظیفه تو چیزه دیگه آیه
داریا:ا ارباب
کوک:هیشش
زبونشو رو از چونه دخترک کشید تا لباش و لباشو حسابی خیس کرد چون آدمی نبود کارشو بدون تر کردن انجام بده لبایه دخترک رو میخونه لب هایش
_آجوما(کمی بلند)
آجوما زود اومد
آجوما:بله ارباب....اوه دخترم اومدی
+آشپزخونه رو پیدا نمیکردم ارباب لطف کردن منو آوردن
آجوما:باشه دخترم بیا
کوک از اونجا رفت داریا وارد آشپزخونه شد که همه خدمتکارا بهش نگاه کردن
داریا:سلام
آجوما:دخترا ایشون داریاست از هممون سنش کمتره و تازه اومدی به عمارت
همه خدمتکارا بدون هیچ توجهی روشونو اونور کردن صدا پچ پیچ هاشونم میومد
....اون اینجا دووم نمیاره
.....ارباب کسیو نگه نمیداره
....اون یه بردست معلومه
آجوما:عزیزم بیا اینجا
داریا:بله آجوما
آجوما:برو به باغ و گلارو آب بده کمک شوهرم
داریا:چشم
داریا همون راه رو برگشت و از عمارت بیرون رفت وارد باغ شد با دیدن مردی مسن به طرفش رفت
داریا:ببخشید
اون مرد به طرف دختر برگشت و گفت
؟:اینجا چی میخوای دخترجون؟
داریا:من خدمتکار اینجام آجوما بهم گفت بیام باغ تا گلارو آب بدم
؟:خیله خب بیا این شیلنگ رو بگیر من باید برم
داریا:باشه آجوشی
داریا میون اون همه گل وایستاده بود و روشون آب میگرفت
داریا:چقدر شماها خوشگلید باید همیشه سیر بشید تا پژمرده نشید مثل من نشید
همینطور که داشت گلارو آب میداد یکی از خدمتکارا صداش کرد
؟....هی تو دخترجون برو بالا ارباب باهات کار داره
داریا:باشه
رفت تو عمارت و از آجوما اتاق اربابش رو پرسید به طرف یکی از راه رو ها رفت و با یه در با تم مشکی مواجه شد که جلو درش یه سنگ اسکلتی سفید بود به در ضربه زد
کوک:بیا تو(بم)
دخترک در و باز کرد و وارد اتاق شد بویه تند عطر زد زیر دماغش
سرشو از لایه در داد تو خدایه من اون مرد زیادی هات بود یه لباس دکمه دار سیاه پوشیده بود که دکمه هاش باز بود و خط سینه ستبرش پیدا بود آستیناشو بالا داده بود و باعث شده بود دستا تتو دار و رگ دارش تو چشم بزنه در حالی که یه انگوشتر با یاقوتی که روش بود نورش حسابی به چشم میزد اینا باعث شد چیزی تو دل دخترک بلرزه
کوک:میخوای همونطور وایستی؟
دخترک وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست و اول همونجا وایستاد
کوک:بیا نزدیک عروسک بیا
دخترک آروم راه رفت تا جایی که به میز رسید کوک از جاش بلند شد و به طرف دخترک رفت انگوشتشو زیر چونش گذاشت و داد بالا
داریا:چیزی نیاز دارید ارباب
کوک:دارم به تو نیاز دارم
فک دخترک رو تو یکی از دستاش گرفت صورت کوچولو دخترک تو دستا اون مرد حسابی جا گرفته بود با پوزخند و چشمایع خمار لب زد
کوک:فکر کنم اشتباه کردم وظیفه تو چیزه دیگه آیه
داریا:ا ارباب
کوک:هیشش
زبونشو رو از چونه دخترک کشید تا لباش و لباشو حسابی خیس کرد چون آدمی نبود کارشو بدون تر کردن انجام بده لبایه دخترک رو میخونه لب هایش
۳۶.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.