بازیگر p1
انسان های ساده لوحی روی زمین وجود دارند که اعتقاد دارند برخی از هم نوعان خودشان فرشته هستند
اما این افراد تنها بازیگر خوبی هستند،یک نقاب نه بلکه چند نقاب،یک شخصیت نه بلکه هزاران شخصیت دارند.
سلام!
من بازیگر این داستان هستم
شما در این داستان باور خود را به وجود انسان های خوب از دست میدهید و به سیاهی روزگار باور می آورید
من برای آینده ی خودم هر کس و هر چیزی را قربانی میکنم؛شاید سوال داشته باشید که قربانی؟ یعنی چی؟
من خودخواه و انسان مغروری هستم که به هیچ بنی بشری واقعیت ذات خودم را نمی گویم
من...تنها با خودم رو راست هستم و کسی حق دخالت در مسائل شخصی من را ندارد
وارد بازی میشویم
تق تق کفش های پاشنه بلند سکوت راهرو را در جا نابود می کند
در میزند و مثل همیشه یک نقاب خوش ظاهر انتخاب می کند و بر صورت پدیدار میکند
"بیا تو" yoongi
"سلام جناب مین،وقت ناهاره تشریف نمیارید؟" Rebecca
اخم های عادی او در هم میرود
" کمی کار دارم" yoongi
چیزی نمی گوید و با دلبری می چرخد سمت در
سینی غذا را همراه با آب میوه بر میدارد و دوباره وارد اتاق میشود
اما اینبار اجازه نمیگیرد!
"بهت گفتم کافیه من جنسا رو تا آخر امروز میخوام لعنتی!" yoongi
تلفن را روی زمین می کوبد که به هزاران تکه تقسیم میشود
با نگرانی از جا بلند میشود و خودش را به مین می رساند
"حالت خوبه؟" Rebecca
پاسخی دریافت نمی کند
دست ظریفش روی شانه ی مین می نشیند و می گوید
"یونگی؟" Rebecca
واکنش سریعی نشان میدهد
نفس عمیقی میگیرد و بیرون میدهد و با شوخی میگوید
"خداروشکر یک لحظه فکرکردم همکار بد اخلاقم جن زده شده و قراره به خوش اخلاق ترین و مهربون ترین آدم روی زمین تبدیل بشه " Rebecca
یونگی با همان اخم پوزخند میزند و از تلفظ بی ادبانه ی زیر دستش حرصی میشود
"ربکا متوجهی چه کسی مقابلت ایستاده؟" yoongi
کمی تعجب میکند
"اما تو که نشستی" Rebecca
یونگی پوف کلافه ای میگوید
"چرا نمیگی چرا اینجایی؟" yoongi
"اومدم ناهار تون رو بدم!" Rebecca
اما یونگی متوجه حرف او نشد چون فکرش درگیر بود
"چی بهم بدی؟" yoongi
با شیطنت لبخند زد
" هر چی دوست داشته باشید !"Rebecca
خیلی ذوق اینو دارمممم 😭😂
اما این افراد تنها بازیگر خوبی هستند،یک نقاب نه بلکه چند نقاب،یک شخصیت نه بلکه هزاران شخصیت دارند.
سلام!
من بازیگر این داستان هستم
شما در این داستان باور خود را به وجود انسان های خوب از دست میدهید و به سیاهی روزگار باور می آورید
من برای آینده ی خودم هر کس و هر چیزی را قربانی میکنم؛شاید سوال داشته باشید که قربانی؟ یعنی چی؟
من خودخواه و انسان مغروری هستم که به هیچ بنی بشری واقعیت ذات خودم را نمی گویم
من...تنها با خودم رو راست هستم و کسی حق دخالت در مسائل شخصی من را ندارد
وارد بازی میشویم
تق تق کفش های پاشنه بلند سکوت راهرو را در جا نابود می کند
در میزند و مثل همیشه یک نقاب خوش ظاهر انتخاب می کند و بر صورت پدیدار میکند
"بیا تو" yoongi
"سلام جناب مین،وقت ناهاره تشریف نمیارید؟" Rebecca
اخم های عادی او در هم میرود
" کمی کار دارم" yoongi
چیزی نمی گوید و با دلبری می چرخد سمت در
سینی غذا را همراه با آب میوه بر میدارد و دوباره وارد اتاق میشود
اما اینبار اجازه نمیگیرد!
"بهت گفتم کافیه من جنسا رو تا آخر امروز میخوام لعنتی!" yoongi
تلفن را روی زمین می کوبد که به هزاران تکه تقسیم میشود
با نگرانی از جا بلند میشود و خودش را به مین می رساند
"حالت خوبه؟" Rebecca
پاسخی دریافت نمی کند
دست ظریفش روی شانه ی مین می نشیند و می گوید
"یونگی؟" Rebecca
واکنش سریعی نشان میدهد
نفس عمیقی میگیرد و بیرون میدهد و با شوخی میگوید
"خداروشکر یک لحظه فکرکردم همکار بد اخلاقم جن زده شده و قراره به خوش اخلاق ترین و مهربون ترین آدم روی زمین تبدیل بشه " Rebecca
یونگی با همان اخم پوزخند میزند و از تلفظ بی ادبانه ی زیر دستش حرصی میشود
"ربکا متوجهی چه کسی مقابلت ایستاده؟" yoongi
کمی تعجب میکند
"اما تو که نشستی" Rebecca
یونگی پوف کلافه ای میگوید
"چرا نمیگی چرا اینجایی؟" yoongi
"اومدم ناهار تون رو بدم!" Rebecca
اما یونگی متوجه حرف او نشد چون فکرش درگیر بود
"چی بهم بدی؟" yoongi
با شیطنت لبخند زد
" هر چی دوست داشته باشید !"Rebecca
خیلی ذوق اینو دارمممم 😭😂
- ۳۵.۱k
- ۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط