فریبp20
فریبp20
ویو ی کافه نزدیک دریا
_پدر جان ببخشید نشناختمتون بزارین خودمو معرفی کنم جئون جونگ کوک هستم دوست پسر ات
*واقعا
_اوهوم دوست پسرمه *خوشحالم بلاخره یکی پیدا شد بهش اعتماد کنی
این سوال خود اتم بود ات کوک رو دوست داشت ولی نمیدونست بهش اعتماد دارع یا نه
_تو...چطوری *خوبم
موقعی کن از کافه بیرون میرفتن کوک تو گوش ات گفت _مگه نگفتی پدرت مرده
_مرده بود ولی بعد چند سال فهمیدم زندست و الانم اومده به دیدنم * ات میتونیم حرف بزنیم تنهایی
کوک با فهمیدن منظور پدر ات رفت و داخل ماشین نشست ات و پدرش رفتم یه گوشه ای
_شنیده بودم زنده ای حالا چ عجب بعد چند سال به دیدنم اومدی تو الان باید تو فرانسه درخال کشتن ادما باشی نه اینجا
*این پسره قابل اعتماده؟ _خیلی بیشتر از تو قابل اعتماده *هنوز ازم ناراحتی؟ _نه بابا چرا باید از کسی که خانوادمو کشت بعد 8سال بهم دروغ گفت و با دردو زجر بزرگم کر ناراحت باشم هان؟
*معلومه هنوز ناراحتی ولی موضوع الان این نیست _پس چیه*ات بیا برگرد برگرد به باندم بهت احتیاج داریم _برای من از اون باند کیریت نگو منو تو کارمون باهم تموم شده من خودم با دستای خودم بهت شلیک کردم من همون روز کنار این نورافکن کشتمت حتی اگه نمرده باشی و درحال نفس کشیدنم باشی برای من مردی من ی زندگی جدیدو متفاوت ساختمو الانم داره خوب پیش میره پس لطفا مزاحم زندگیم نشو
*ثانا هر کاریم کنی هر زندگی با هر اسمیو با هر شخصیتیرو عوض کنی دوباره شروع کنی تو ثانای افسانه ای هستی که بدون فک کردن رحم داشتن ادمارو عین مگس میکشت _کاری نکن دوباره ی گلوله حرومت کنم
ات برگشت که برع ولی با حرف سیبل وایساد *مواظب حرفات باش اون پسرع قراره ی روز قلبتو بشکنه
ات لحظه ای فک کرد اگه واقعا این اتفاق بی افته قراره هین ات بمونم سا تبدیل به ثانا شم؟
ات چیزی نگفت و رفت سوار ماشین شد نفس عمیقی کشید و به کوک گفت که بریم
ویو کوک
انگاذی که ات از مواجه شدن با پدرش مخصوصا حرفایی که باهم زندن خوشحال نیست و یکم عصبی به نظر میاد
ویو ی کافه نزدیک دریا
_پدر جان ببخشید نشناختمتون بزارین خودمو معرفی کنم جئون جونگ کوک هستم دوست پسر ات
*واقعا
_اوهوم دوست پسرمه *خوشحالم بلاخره یکی پیدا شد بهش اعتماد کنی
این سوال خود اتم بود ات کوک رو دوست داشت ولی نمیدونست بهش اعتماد دارع یا نه
_تو...چطوری *خوبم
موقعی کن از کافه بیرون میرفتن کوک تو گوش ات گفت _مگه نگفتی پدرت مرده
_مرده بود ولی بعد چند سال فهمیدم زندست و الانم اومده به دیدنم * ات میتونیم حرف بزنیم تنهایی
کوک با فهمیدن منظور پدر ات رفت و داخل ماشین نشست ات و پدرش رفتم یه گوشه ای
_شنیده بودم زنده ای حالا چ عجب بعد چند سال به دیدنم اومدی تو الان باید تو فرانسه درخال کشتن ادما باشی نه اینجا
*این پسره قابل اعتماده؟ _خیلی بیشتر از تو قابل اعتماده *هنوز ازم ناراحتی؟ _نه بابا چرا باید از کسی که خانوادمو کشت بعد 8سال بهم دروغ گفت و با دردو زجر بزرگم کر ناراحت باشم هان؟
*معلومه هنوز ناراحتی ولی موضوع الان این نیست _پس چیه*ات بیا برگرد برگرد به باندم بهت احتیاج داریم _برای من از اون باند کیریت نگو منو تو کارمون باهم تموم شده من خودم با دستای خودم بهت شلیک کردم من همون روز کنار این نورافکن کشتمت حتی اگه نمرده باشی و درحال نفس کشیدنم باشی برای من مردی من ی زندگی جدیدو متفاوت ساختمو الانم داره خوب پیش میره پس لطفا مزاحم زندگیم نشو
*ثانا هر کاریم کنی هر زندگی با هر اسمیو با هر شخصیتیرو عوض کنی دوباره شروع کنی تو ثانای افسانه ای هستی که بدون فک کردن رحم داشتن ادمارو عین مگس میکشت _کاری نکن دوباره ی گلوله حرومت کنم
ات برگشت که برع ولی با حرف سیبل وایساد *مواظب حرفات باش اون پسرع قراره ی روز قلبتو بشکنه
ات لحظه ای فک کرد اگه واقعا این اتفاق بی افته قراره هین ات بمونم سا تبدیل به ثانا شم؟
ات چیزی نگفت و رفت سوار ماشین شد نفس عمیقی کشید و به کوک گفت که بریم
ویو کوک
انگاذی که ات از مواجه شدن با پدرش مخصوصا حرفایی که باهم زندن خوشحال نیست و یکم عصبی به نظر میاد
۳.۸k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.