هاناهاکیماسو
#هاناهاکیماسو
#part20
میسو از اتاق رفت بیرون پسرک به صورت دخترک نگاه کرد ولی هانا همش چشماشو ازش میگرفت تا به چشمایه پسرک نگاه نکنه که مبادا دوباره اسیر اون دو تا تیله مشکی شه
+خب من دیگه باید برم اینجا موندنم درست نیست
هانا از جاش بلند شد تعظیمی کرد داشت میرفت که با حرف کوک وایستاد
_یعنی در این حد از چشت افتادم به همین راحتی؟
+آدما به مرور زمان همه چیز از چششون میوفته حتی عزیزترین کسش
کوک از جاش بلند نزدیک هانا شد و به یکباره جلو پاش به زانو در اومد
_من بابت همه چی متاسفم متاسفم که جوری که میخواستی خوشبختت نکردم ولی هرآدمی شانس دوباره داره
+تو نمیدونی ولی من بهت فرصت هایه زیادی دادم نمیدونم شاید روزی به هم برگشتیم لطفا از رو زمین بلند شو
هانا دست کوک رو کشید و بلندش کرد همون موقع هانا یقه کوک رو گرفت اشکاش شروع کرد به جاری شدن
+اون موقع که دوستم داشتم این تو بودی که پسم زدی اون موقع بهت نیاز داشتم این تو بودی که بخاطر خودخواهیات منو تا سر حد مرگ بردی من بخاطرت مردم و زنده شدم ولی تو ندیدی هق تو ندیدی هق حالا که داری از رو قلبم پاک میشی تازه فهمیدی عاشقمی هااا(گریه زیاد)
کوک کلافه شد هانا رو کوبوند به دیوار و بی وقفه لباشو محکم مک میزد هانا هی تقلا میکرد کوک یزره هم تکون نمیخورد همونجور عاشقانه هانا رو میبوسید کم کم هانا داشت همراهی میکرد دستاشو رو گردن کوک گذاشت بخاطر کمبود نفس از هم جدا شدن هانا به خودش اومد و کوک رو هول داد که یهو ته اومد تو و اون دوتارو تو اون حالت دید هانا روشو اونور کرد
×او فکر کنم بد موقع مزاحم شدم
+نه م من داشتم میرفتم
هانا از اتاق با سرعت رفت بیرون و وارد اتاق خودش شد و رو زمین کنار تخت نشست کوک بعد اومدن ته باهم از عمارت خارج شدن یک هفته از اون ماجرا گذشته بود کوک این دفع از هانا فاصله گرفته بود ولی بازم از دور هواسش بهش بود تصمیم گرفت تا جایی که میتونه هانا رو مثل قبل عاشق خودش کنه وقتی تو آشپزخونه هانا مشغول آشپزی بود و فقط اون و آجوما اونجا بودن از بغل ستون هانا رو دید میزد که آجوما متوجه شد ولی کوک کاری کرد متوجه نشه کوک میدونست هانا شکلات خیلی دوست داره پس یواشکی اونو پرت کرد جلو پا هانا و قایم شد هانا که متوجه چیزی شد نگاهی کرد و با دیدن شکلات چشاش برق زد
#part20
میسو از اتاق رفت بیرون پسرک به صورت دخترک نگاه کرد ولی هانا همش چشماشو ازش میگرفت تا به چشمایه پسرک نگاه نکنه که مبادا دوباره اسیر اون دو تا تیله مشکی شه
+خب من دیگه باید برم اینجا موندنم درست نیست
هانا از جاش بلند شد تعظیمی کرد داشت میرفت که با حرف کوک وایستاد
_یعنی در این حد از چشت افتادم به همین راحتی؟
+آدما به مرور زمان همه چیز از چششون میوفته حتی عزیزترین کسش
کوک از جاش بلند نزدیک هانا شد و به یکباره جلو پاش به زانو در اومد
_من بابت همه چی متاسفم متاسفم که جوری که میخواستی خوشبختت نکردم ولی هرآدمی شانس دوباره داره
+تو نمیدونی ولی من بهت فرصت هایه زیادی دادم نمیدونم شاید روزی به هم برگشتیم لطفا از رو زمین بلند شو
هانا دست کوک رو کشید و بلندش کرد همون موقع هانا یقه کوک رو گرفت اشکاش شروع کرد به جاری شدن
+اون موقع که دوستم داشتم این تو بودی که پسم زدی اون موقع بهت نیاز داشتم این تو بودی که بخاطر خودخواهیات منو تا سر حد مرگ بردی من بخاطرت مردم و زنده شدم ولی تو ندیدی هق تو ندیدی هق حالا که داری از رو قلبم پاک میشی تازه فهمیدی عاشقمی هااا(گریه زیاد)
کوک کلافه شد هانا رو کوبوند به دیوار و بی وقفه لباشو محکم مک میزد هانا هی تقلا میکرد کوک یزره هم تکون نمیخورد همونجور عاشقانه هانا رو میبوسید کم کم هانا داشت همراهی میکرد دستاشو رو گردن کوک گذاشت بخاطر کمبود نفس از هم جدا شدن هانا به خودش اومد و کوک رو هول داد که یهو ته اومد تو و اون دوتارو تو اون حالت دید هانا روشو اونور کرد
×او فکر کنم بد موقع مزاحم شدم
+نه م من داشتم میرفتم
هانا از اتاق با سرعت رفت بیرون و وارد اتاق خودش شد و رو زمین کنار تخت نشست کوک بعد اومدن ته باهم از عمارت خارج شدن یک هفته از اون ماجرا گذشته بود کوک این دفع از هانا فاصله گرفته بود ولی بازم از دور هواسش بهش بود تصمیم گرفت تا جایی که میتونه هانا رو مثل قبل عاشق خودش کنه وقتی تو آشپزخونه هانا مشغول آشپزی بود و فقط اون و آجوما اونجا بودن از بغل ستون هانا رو دید میزد که آجوما متوجه شد ولی کوک کاری کرد متوجه نشه کوک میدونست هانا شکلات خیلی دوست داره پس یواشکی اونو پرت کرد جلو پا هانا و قایم شد هانا که متوجه چیزی شد نگاهی کرد و با دیدن شکلات چشاش برق زد
۱۳.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.