وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
پارت ۶۰
.چشمام به دختری که رو به روم بود و سرش پایین بود داشت وسایل و جمع میکرد افتاد... شاید بگم اون موقع فقط ۲۲ سال داشت ولی خیلی خوشگل بود ...به عنوان یه خدمتکار ....یادته اوموم میشت گفتی صورتت چرا قرمز شده ..
ا/ت:عاره..
کوک:سرد بودن بیرون و بهونه کردم ...ولی نبودم ...دلیلش اون دختر بود ...با دیدنش بدنم گر گرفته بود هر روز و سعی داشتم ببینمش ..بعضی وقتا میدیدم خوشحال بودم ..بعضی وقتا وقتی نمی دیدمش اون روز برام زهرمار میشد ...اول هاش فک کردم هوس..ههه خواستم دور باشم تا اگع هوسه بپره از سرم ..نمی خواستم زندگیشو نابود کنم ..برای اون کار هرزه زیاد بود ولی خودم نخواستم ...چند روز ازش دور بودم ...شده بودم مثل دیونه ها ...کارام مشخص نبود ..نمی دونستم چیکار میکنم ...نتونستم طاقت نیاورم برگشتم عمارت ...ولی دیگ اون نبود حتی از همه پرس و جو کردم دیر رسید بودم گفتن رفته دو ماه دیگ بر میگرده...دوماه شد یه سال و یه روز دوباره برگشت ...سعی کردم بیخیال باشم ولی نشد اینبار نوبت من بود سرنوشت ۶ ماه دوباره جدام کرد رفتم ماموریت ...جیمین فرستادم کرالا ایالت کرالا برای اسلحه... کمکم دیگ کمتر فکرم میرفت پیشش از ذهنم رفته بود بیرون ولی گاهی بهش فک میکردم ...کارم تموم شد برگشتم ...برگشتم عمارت ولی نبود ...دیگ کلا نبود ...منم پیگیر نشدم تا اینکه فرستادیم دنبال یه ندیمه...حتی فکرشم نمیکردم اون باشه ...تا دیورز حتی خودمم نمی دونستم یونهی همون دخترس ...من حتی اسمشم نمی دونستم ....من نیومدم زندگیشو بهم بزنم ا/ت ...من دوسش دارم ...اولین باریه همچین حسی پیدا کردم..نمید...
ا/ت:کافیه
بعد رفت سمت در ...
کوک:ا/ت...
ا/ت:چیه؟؟
کوک:کجا میری
ا/ت:میرم باهاش حرف بزنم دیگ
کوک:و..واقعااااا
ا/ت:بله😊😂
بعد ا/ت از در رفت بیرون وارد راه روی سالن شد ..که کوکم اومد دنبالش ...
کوک:ا/ت
ا/ت برگشت سمتش :باز چیه
که کوک محکم بغلش کردم ...
کوک:مرسییی...مرسییی که درکم میکنی ...من واقعا عاشقتمممممم...
ا/تم دستشو گذاشت پشت کوک و گفت:تو تموم این سال ها کمکم کردی مگه میشه بهت ن بگممم...
داشتید حرف میزدید که جیمین اومد ...دستش پشتش بود ...از بعل کوک اومدی بیرون و بهش خیره شدی ...
جیمین:خوبه ...خوشحالید
کوک:واییی جیمینن خیلیییییی خوشحالمممم
جیمین:هومم...اره
کوک:من دیگ میرم ..ا/ت مرافب خودت باش
بعد از اینکه کوک رفت جیمین لب باز کرد ...
جیمین:خب؟؟
ا/ت:خب....چی!
جیمین:ههه..خب چی ؟؟...خوشحال نیستی؟
ا/ت:برا...چی
جیمین:الان می خوای بگی نمیدونی
ا/ت:جیمین..میشه واضح بگی
جیمین:واضح نیست؟...خانم جئون ا/ت
ا/ت:چی...چی میگی جیمین ؟؟
جیمین:بایدم خوشحال باشی ...بالاخره عشقت بهت اعتراف کرد ...ن؟...میدونی چیه ...احمق بودم ...احمق بودم که بهت اعتماد کردم...
ا/ت:جیمین..داری اشت...
پارت ۶۰
.چشمام به دختری که رو به روم بود و سرش پایین بود داشت وسایل و جمع میکرد افتاد... شاید بگم اون موقع فقط ۲۲ سال داشت ولی خیلی خوشگل بود ...به عنوان یه خدمتکار ....یادته اوموم میشت گفتی صورتت چرا قرمز شده ..
ا/ت:عاره..
کوک:سرد بودن بیرون و بهونه کردم ...ولی نبودم ...دلیلش اون دختر بود ...با دیدنش بدنم گر گرفته بود هر روز و سعی داشتم ببینمش ..بعضی وقتا میدیدم خوشحال بودم ..بعضی وقتا وقتی نمی دیدمش اون روز برام زهرمار میشد ...اول هاش فک کردم هوس..ههه خواستم دور باشم تا اگع هوسه بپره از سرم ..نمی خواستم زندگیشو نابود کنم ..برای اون کار هرزه زیاد بود ولی خودم نخواستم ...چند روز ازش دور بودم ...شده بودم مثل دیونه ها ...کارام مشخص نبود ..نمی دونستم چیکار میکنم ...نتونستم طاقت نیاورم برگشتم عمارت ...ولی دیگ اون نبود حتی از همه پرس و جو کردم دیر رسید بودم گفتن رفته دو ماه دیگ بر میگرده...دوماه شد یه سال و یه روز دوباره برگشت ...سعی کردم بیخیال باشم ولی نشد اینبار نوبت من بود سرنوشت ۶ ماه دوباره جدام کرد رفتم ماموریت ...جیمین فرستادم کرالا ایالت کرالا برای اسلحه... کمکم دیگ کمتر فکرم میرفت پیشش از ذهنم رفته بود بیرون ولی گاهی بهش فک میکردم ...کارم تموم شد برگشتم ...برگشتم عمارت ولی نبود ...دیگ کلا نبود ...منم پیگیر نشدم تا اینکه فرستادیم دنبال یه ندیمه...حتی فکرشم نمیکردم اون باشه ...تا دیورز حتی خودمم نمی دونستم یونهی همون دخترس ...من حتی اسمشم نمی دونستم ....من نیومدم زندگیشو بهم بزنم ا/ت ...من دوسش دارم ...اولین باریه همچین حسی پیدا کردم..نمید...
ا/ت:کافیه
بعد رفت سمت در ...
کوک:ا/ت...
ا/ت:چیه؟؟
کوک:کجا میری
ا/ت:میرم باهاش حرف بزنم دیگ
کوک:و..واقعااااا
ا/ت:بله😊😂
بعد ا/ت از در رفت بیرون وارد راه روی سالن شد ..که کوکم اومد دنبالش ...
کوک:ا/ت
ا/ت برگشت سمتش :باز چیه
که کوک محکم بغلش کردم ...
کوک:مرسییی...مرسییی که درکم میکنی ...من واقعا عاشقتمممممم...
ا/تم دستشو گذاشت پشت کوک و گفت:تو تموم این سال ها کمکم کردی مگه میشه بهت ن بگممم...
داشتید حرف میزدید که جیمین اومد ...دستش پشتش بود ...از بعل کوک اومدی بیرون و بهش خیره شدی ...
جیمین:خوبه ...خوشحالید
کوک:واییی جیمینن خیلیییییی خوشحالمممم
جیمین:هومم...اره
کوک:من دیگ میرم ..ا/ت مرافب خودت باش
بعد از اینکه کوک رفت جیمین لب باز کرد ...
جیمین:خب؟؟
ا/ت:خب....چی!
جیمین:ههه..خب چی ؟؟...خوشحال نیستی؟
ا/ت:برا...چی
جیمین:الان می خوای بگی نمیدونی
ا/ت:جیمین..میشه واضح بگی
جیمین:واضح نیست؟...خانم جئون ا/ت
ا/ت:چی...چی میگی جیمین ؟؟
جیمین:بایدم خوشحال باشی ...بالاخره عشقت بهت اعتراف کرد ...ن؟...میدونی چیه ...احمق بودم ...احمق بودم که بهت اعتماد کردم...
ا/ت:جیمین..داری اشت...
۲۰.۰k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.