my teacher
پروفسور کیم نامجون، معلم شیمی تازهوارد و جدی که سر تدریسش با هیچکسی شوخی نداشت.
شیمی براش درسی مقدس بود و امیدوار بود که بتونه با آموزشش، دانشآموزان کلاسش رو هم به شیمی علاقهمند کنه.
در حال نوشتن فرمولی بر روی تخته سیاهِ گچی بود که ناگهان صدای پچپچ و خندهای از پشت سرش، تمرکزش رو به هم ریخت.
-خب بچهها، این فرمولی که...
همهی دانشآموزان میدونستن که پروفسور کیم تحمل هیچ بینظمی و صدایی رو موقع تدریسش نداره. سرش رو چرخوند و با دیدن دو دانشآموز دردسرساز، در دلش گفت:
-اون پسرهی رو مخ، لی یوجین، چی رو اینقدر با هیجان تعریف میکنه که پارک ا/ت بهش میخنده؟
بله، یکی دیگه از استعدادهای پروفسور کیم، نبوغ بینظیرش در یادگیری و به خاطر سپردن جزئیات بود. کافی بود یه دانشآموز خودش رو معرفی کنه و نامش برای همیشه در ذهن نامجون ثبت میشد. اما هر چه بیشتر بهشون نگاه میکرد، آرومتر نمیشدن و همچنان به خندههاشون ادامه میدادن.
اعصابش به شدت بهم ریخته بود. اون دو بچه تدریس رو به سخره گرفته بودن یا شیمی رو؟ کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و با پرتاب گچ بر روی میز، عصبانیت خودش رو به نمایش گذاشت.
صدای قدمهای پرابهتش در کلاس طنینانداز شد. خیلی زود از میون ردیفهای میز و صندلی گذشت و به آخر کلاس رسید. پشت سر لی یوجین که کاملاً به پشت برگشته بود، ایستاد. پسر، اونقدر غرق در صحبتهاش بود که متوجه حضور معلمش نشد.
آره... بهم گفت خودت برو بخرش.
دختر هم خنده ادامه داد:
-جدی؟ باورم نمیشه... خب بعدش...
اما ناگهان با دیدن سایهی استادش بالای سر یوجین، ناخودآگاه ساکت شد. یوجین که مشکوک شده بود، با اخم برگشت و با دیدن استاد خشمگینش، بالای سرش، ترسید و هل کرد.
-پروفسور... من... من...
پروفسور کیم تمام تلاشش رو کرد تا خشم خود رو کنترل کنه تا مبادا سر یوجین رو از گردنش جدا نکنه. اما وقتی چشمان ترسیدهی ا/ت رو دید، ناگهان آروم شد. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه یا خشونتی نشون بده، به جلوی کلاس برگشت. پل بینیاش رو فشار داد و خودش رو فقط با یه جمله آروم کرد.
-فقط یک سال لعنتی دیگه صبر کن کیم نامجون، فقط یک سال. اون وقت میتونی به ا/ت نزدیک بشی و بهش اعتراف کنی.
بله، در میون روزمرگیهای پروفسور کیم که شیمی همیشه عشق اولش بود، عشق به دانشآموزش پارک ا/ت در دلش شکوفا شد. دختری که در قلب نامجون، با شیمی رقابت میکرد و حتی میتونست شماره یک بشه.
اما نامجون مصمم بود طبق قواعد پیش بره؛ ابراز علاقه به دختری که در حال گذروندن سال آخر دبیرستانش با سختی و قبولی در آزمون ورودی دانشگاه بود، بدون شک عاقبت خوشی نداشت.
ادامه داخل کامنت
شیمی براش درسی مقدس بود و امیدوار بود که بتونه با آموزشش، دانشآموزان کلاسش رو هم به شیمی علاقهمند کنه.
در حال نوشتن فرمولی بر روی تخته سیاهِ گچی بود که ناگهان صدای پچپچ و خندهای از پشت سرش، تمرکزش رو به هم ریخت.
-خب بچهها، این فرمولی که...
همهی دانشآموزان میدونستن که پروفسور کیم تحمل هیچ بینظمی و صدایی رو موقع تدریسش نداره. سرش رو چرخوند و با دیدن دو دانشآموز دردسرساز، در دلش گفت:
-اون پسرهی رو مخ، لی یوجین، چی رو اینقدر با هیجان تعریف میکنه که پارک ا/ت بهش میخنده؟
بله، یکی دیگه از استعدادهای پروفسور کیم، نبوغ بینظیرش در یادگیری و به خاطر سپردن جزئیات بود. کافی بود یه دانشآموز خودش رو معرفی کنه و نامش برای همیشه در ذهن نامجون ثبت میشد. اما هر چه بیشتر بهشون نگاه میکرد، آرومتر نمیشدن و همچنان به خندههاشون ادامه میدادن.
اعصابش به شدت بهم ریخته بود. اون دو بچه تدریس رو به سخره گرفته بودن یا شیمی رو؟ کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و با پرتاب گچ بر روی میز، عصبانیت خودش رو به نمایش گذاشت.
صدای قدمهای پرابهتش در کلاس طنینانداز شد. خیلی زود از میون ردیفهای میز و صندلی گذشت و به آخر کلاس رسید. پشت سر لی یوجین که کاملاً به پشت برگشته بود، ایستاد. پسر، اونقدر غرق در صحبتهاش بود که متوجه حضور معلمش نشد.
آره... بهم گفت خودت برو بخرش.
دختر هم خنده ادامه داد:
-جدی؟ باورم نمیشه... خب بعدش...
اما ناگهان با دیدن سایهی استادش بالای سر یوجین، ناخودآگاه ساکت شد. یوجین که مشکوک شده بود، با اخم برگشت و با دیدن استاد خشمگینش، بالای سرش، ترسید و هل کرد.
-پروفسور... من... من...
پروفسور کیم تمام تلاشش رو کرد تا خشم خود رو کنترل کنه تا مبادا سر یوجین رو از گردنش جدا نکنه. اما وقتی چشمان ترسیدهی ا/ت رو دید، ناگهان آروم شد. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه یا خشونتی نشون بده، به جلوی کلاس برگشت. پل بینیاش رو فشار داد و خودش رو فقط با یه جمله آروم کرد.
-فقط یک سال لعنتی دیگه صبر کن کیم نامجون، فقط یک سال. اون وقت میتونی به ا/ت نزدیک بشی و بهش اعتراف کنی.
بله، در میون روزمرگیهای پروفسور کیم که شیمی همیشه عشق اولش بود، عشق به دانشآموزش پارک ا/ت در دلش شکوفا شد. دختری که در قلب نامجون، با شیمی رقابت میکرد و حتی میتونست شماره یک بشه.
اما نامجون مصمم بود طبق قواعد پیش بره؛ ابراز علاقه به دختری که در حال گذروندن سال آخر دبیرستانش با سختی و قبولی در آزمون ورودی دانشگاه بود، بدون شک عاقبت خوشی نداشت.
ادامه داخل کامنت
- ۱۸.۸k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط