حالا نه
حالا نه
آنوقتی که دلت تنگ است
و کسی نیست پایِ حرفهایت بنشیند
و از بغضت گریه کند
یادِ من می افتی...
امروز نه
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد
و کسی را پیدا نمیکنی که تا صبح
پا به پایت خیابان را گز کند و وسطِ
زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد
یادِ من می افتی...
به همین زودی نه
تویِ سالهایِ دور ،
وقتی زل میزنی به قاب عکست
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را
تویِ چشمهایت پیدا میکنی
یادِ من می افتی...
این روزا که دورت
تا دلت بخواهد شلوغ است که نه
آنوقتی که دست دراز میکنی
و گرمی دستی را حس نمیکنی
که سرانگشتان کسی
خیسی گونه هایت را لمس نمیکند
یاد من می افتی؛
یادِ کسی که غمت غمش بود،
یادِ کسی که
شانه به شانه ات تا ته دنیا هم می آمد،
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و
خوشبختی هایت بود...
حالا نه
یک روز ولی
یاد منی می افتی که همیشه
کنارت بودم
حتی وقتهایی که
هیچکسی نمیخواست که باشد ...
آنوقتی که دلت تنگ است
و کسی نیست پایِ حرفهایت بنشیند
و از بغضت گریه کند
یادِ من می افتی...
امروز نه
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد
و کسی را پیدا نمیکنی که تا صبح
پا به پایت خیابان را گز کند و وسطِ
زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد
یادِ من می افتی...
به همین زودی نه
تویِ سالهایِ دور ،
وقتی زل میزنی به قاب عکست
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را
تویِ چشمهایت پیدا میکنی
یادِ من می افتی...
این روزا که دورت
تا دلت بخواهد شلوغ است که نه
آنوقتی که دست دراز میکنی
و گرمی دستی را حس نمیکنی
که سرانگشتان کسی
خیسی گونه هایت را لمس نمیکند
یاد من می افتی؛
یادِ کسی که غمت غمش بود،
یادِ کسی که
شانه به شانه ات تا ته دنیا هم می آمد،
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و
خوشبختی هایت بود...
حالا نه
یک روز ولی
یاد منی می افتی که همیشه
کنارت بودم
حتی وقتهایی که
هیچکسی نمیخواست که باشد ...
۱۴.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.