چیزی به صبح نمانده بود ستاره ها می گفتند زن خواب بود ش

چیزی به صبح نمانده بود، ستاره ها می گفتند. زن خواب بود. شانه های لختش از زیر ملافه گل بهی مانده بود بیرون، مهتاب از پنجره خودش را رسانده بود به نوازش. مرد ایستاده بود کنار در اتاق، چمدان را بسته بود و باید می رفت. قرارشان همین بود، صبح که زن بیدار شد مرد رفته باشد.
مرد، رفت کنار تخت ایستاد. تمام جانش چشم شد، زن را نوشید. طرح اندامش را، صدای نفسش را، عطر تنش را. زیر لب گفت روز اول که دیدمت گفتم، آن که روزم سیه کند این است. زن هنوز خواب بود، با لبخندی محو روی لبان اناری. قرارشان این بود که یک شب با هم باشند و بعد برای همیشه دور.
مرد چمدانش را برداشت، رفت تا جلوی در اتاق. بعد باد وزید، پرده های پنجره را کنار زد و گم شد لای موهای زیتونی زن. مرد پای رفتن نداشت، مثل نهنگ پیری که بعد عمری اقیانوس گردی در سکوت، تن یه خاک امنی زده باشد که برای همیشه بماند، و باز موجها آمده باشند به بردنش.
برگشت، خم شد، گردن زن را بوسید، چهار انگشت زیر لاله گوش، همانجا که زن دوست داشت. بوسید، و رفت. رفت. در اتاق را که بست، زن چمشهایش را باز کرد. انگشتهای باریک بلندش را گذاشت روی جای بوسه مرد. گریه اش گرفت.
در تمام قرنهای بعد، زن ابر بیقراری بود که می بارید روی کویر غمگینی که مرد بود. بی هیچ رویشی. دنیا تمام شده بود، و از تمام زیبایی ها فقط رد کمرنگ بوسه ای مانده بود روی تن خورشید. روزها اگر نگاه کنی می بینی، و گریه ات می گیرد. ممکن است فکر کنی نور خورشید چشمت را زده، اما نه، تو داری به آخرین بوسه نگاه میکنی، به آغاز زوال....
دیدگاه ها (۱۳)

اگر در خیابان های شهر راه بروی، یک روز یا یک شب مردی را می ب...

مرد، یخ زده و دلگیر، سرش را گذاشت روی پای زن، رازهایش را گفت...

از رنج های ماهرانه خلق شده در چرخه زندگی یکی هم این است که ت...

‌با حرص ته سیگارشو با انگشت اشاره و شصتش به دورترین نقطه ممک...

یک شب هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح . هی چشمهای تو پ...

عشق ما را نجات خواهدداد. زن این را گفت و سایه‌ی آبی زد. مرد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط