چیزهایی هست که نمی دانی ...
چیزهایی هست که نمیدانی ...
مثلا این که من بلدم تو را در خانه ام تصور کنم و ببینمت که داری حرف میزنی ، میرقصی و با شانههای برهنهات مجابم میکنی دست از زندگی برندارم ...
کتاب میخوانی ، فیلم میبینی و منتظرم هستی از کوه برگردم و برایم روزت را با جزییات تعریف کنی و مرا ببوسی طوری که انگار خیلی وقت است منتظر بوسیدنم بودهای و عزیزم همین فکرهاست که غمگینم میکند و همین خیالهاست که فرسوده ام کرده ...
چیزهایی هست که نمیدانم ...
مثلا نمیدانم باید اول برایت داستان بخوانم یا کمرت را نوازش کنم .
باید اول برایت درباره التیام معاشرت حرف بزنم یا به صدای نفسکشیدنت گوش کنم و بعد حرف بزنیم .
باید وقتی خوابت میبرد ببرمت روی تخت یا بگذارم روی کاناپهی کهنه مچاله شوی ...
من دوستداشتن را از یاد بردهام همینهاست که غمگینم میکند ...
چیزهایی هست که نمیگویم ...
مثلا اینکه میخواهم وقتی آرایش میکنی نگاهت کنم .
چیزهایی هست که نمیخواهم ...
مثلا اینکه دلیل گریه ات باشم ...
چیزهایی هست که نمیتوانم ...
مثلا جنگیدن با چشم هایی که لمست میکنند و چیزهایی هست که نمیخواهم بدانی ، مثلا اینکه خواب دیدهام مرا به تنت عادت دادهای ...
عزیزم مردی که خانهاش سرزمینه سرد تنهایی است نمیتواند به گرمای بدنی فکر کند که خاکسترش خواهدکرد و دستی که به سگها و سنگها عادت کرده ، برای لمس تو زیادی زمخت شده و لبی که بوسه و آواز را فراموش کرده نمیتواند نام تو را صدا بزند و این داستان سادهی زندگی بازنده هاست :
چیزهایی که میخواهی و کسانی که دوست داری سهم تو نیستند ...
و چیزهایی هست که میدانم ...
مثلا این که تیشرت سیاهم به تو بیشتر از خودم میآید ، و اینکه تختم بوی تو را نخواهدگرفت و اینکه شعر به کار این دنیا نمیآید و اینکه میتوانم به تصورکردنت در خانهام ادامه بدهم ، حتی وقتی خانهای برایم نمانده باشد و این جادوی توست ، ای باد فراری که هر بوتهای را ببوسی گل میدهد ...
فقط کاش قبل از سوختنم رسیده بودی ...
مثلا این که من بلدم تو را در خانه ام تصور کنم و ببینمت که داری حرف میزنی ، میرقصی و با شانههای برهنهات مجابم میکنی دست از زندگی برندارم ...
کتاب میخوانی ، فیلم میبینی و منتظرم هستی از کوه برگردم و برایم روزت را با جزییات تعریف کنی و مرا ببوسی طوری که انگار خیلی وقت است منتظر بوسیدنم بودهای و عزیزم همین فکرهاست که غمگینم میکند و همین خیالهاست که فرسوده ام کرده ...
چیزهایی هست که نمیدانم ...
مثلا نمیدانم باید اول برایت داستان بخوانم یا کمرت را نوازش کنم .
باید اول برایت درباره التیام معاشرت حرف بزنم یا به صدای نفسکشیدنت گوش کنم و بعد حرف بزنیم .
باید وقتی خوابت میبرد ببرمت روی تخت یا بگذارم روی کاناپهی کهنه مچاله شوی ...
من دوستداشتن را از یاد بردهام همینهاست که غمگینم میکند ...
چیزهایی هست که نمیگویم ...
مثلا اینکه میخواهم وقتی آرایش میکنی نگاهت کنم .
چیزهایی هست که نمیخواهم ...
مثلا اینکه دلیل گریه ات باشم ...
چیزهایی هست که نمیتوانم ...
مثلا جنگیدن با چشم هایی که لمست میکنند و چیزهایی هست که نمیخواهم بدانی ، مثلا اینکه خواب دیدهام مرا به تنت عادت دادهای ...
عزیزم مردی که خانهاش سرزمینه سرد تنهایی است نمیتواند به گرمای بدنی فکر کند که خاکسترش خواهدکرد و دستی که به سگها و سنگها عادت کرده ، برای لمس تو زیادی زمخت شده و لبی که بوسه و آواز را فراموش کرده نمیتواند نام تو را صدا بزند و این داستان سادهی زندگی بازنده هاست :
چیزهایی که میخواهی و کسانی که دوست داری سهم تو نیستند ...
و چیزهایی هست که میدانم ...
مثلا این که تیشرت سیاهم به تو بیشتر از خودم میآید ، و اینکه تختم بوی تو را نخواهدگرفت و اینکه شعر به کار این دنیا نمیآید و اینکه میتوانم به تصورکردنت در خانهام ادامه بدهم ، حتی وقتی خانهای برایم نمانده باشد و این جادوی توست ، ای باد فراری که هر بوتهای را ببوسی گل میدهد ...
فقط کاش قبل از سوختنم رسیده بودی ...
۱.۰k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.