دیدم که غم خاموش بر کناری بنشسته اشک بیصدا فرو میریخت
دیدم که غم خاموش بر کناری بنشسته، اشک بیصدا فرو میریخت و امید را در خویشتن میکشت دیدم آن دم که چشمهایش به آسمان دوخته شد و آهی از ژرفای جان برآورد که "مرا چرا بسنده نبود؟ آیا من چنین ناخوش و اندک بودم؟"
سالها برفت و خاک همان گوشه هنوز تر از اشک اوست گویی زمان مرهم نتوانست.
آن اندوه از پس کسی در جان ریشه دوانید و از آن پس اعتماد چونان شیشه بشکست و دل در زنجیر بیم بماند.
و من سوزندهتر از آتش تنها نظارهگر بودم پرسنده از خویش که "چه نیرو چنین در توان داشت که آدمی را از خویشتن تهی کند و در چشمهایش سایه هزار اندوه بنشاند؟"
سالها برفت و خاک همان گوشه هنوز تر از اشک اوست گویی زمان مرهم نتوانست.
آن اندوه از پس کسی در جان ریشه دوانید و از آن پس اعتماد چونان شیشه بشکست و دل در زنجیر بیم بماند.
و من سوزندهتر از آتش تنها نظارهگر بودم پرسنده از خویش که "چه نیرو چنین در توان داشت که آدمی را از خویشتن تهی کند و در چشمهایش سایه هزار اندوه بنشاند؟"
- ۱۴.۳k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط