دیدم که غم خاموش بر کناری بنشسته اشک بیصدا فرو میریخت

دیدم که غم خاموش بر کناری بنشسته، اشک بی‌صدا فرو می‌ریخت و امید را در خویشتن می‌کشت دیدم آن دم که چشم‌هایش به آسمان دوخته شد و آهی از ژرفای جان برآورد که "مرا چرا بسنده نبود؟ آیا من چنین ناخوش و اندک بودم؟"
سال‌ها برفت و خاک همان گوشه هنوز تر از اشک اوست گویی زمان مرهم نتوانست.
آن اندوه از پس کسی در جان ریشه دوانید و از آن پس اعتماد چونان شیشه بشکست و دل در زنجیر بیم بماند.
و من سوزنده‌تر از آتش تنها نظاره‌گر بودم پرسنده از خویش که "چه نیرو چنین در توان داشت که آدمی را از خویشتن تهی کند و در چشم‌هایش سایه هزار اندوه بنشاند؟"
دیدگاه ها (۲۱)

نامه‌ام را با جوهری سرخ می‌نویسم نه از روی انتخاب...که از رو...

عشق تو در وجودم ریشه دوانده استهر نفسم گواهی می‌دهد که نامت ...

چو گفتی "توانی زنی خنجرم،فرو بر به ژرفای این پیکرم.اگر خون ر...

به کسی که این را خواهد خواند،اگر هنوز اثری از من مانده باشد....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط