چو گفتی توانی زنی خنجرم

چو گفتی "توانی زنی خنجرم،
فرو بر به ژرفای این پیکرم.
اگر خون روان گشت از دست تو،
منم شرمسار از شکست تو.
دل خسته‌ام آماج تیرت کنم،
سر خویش بر پای گیرت کنم.
مرا درد و زخم است همدم کنون،
که بی‌تو مرا نیست درمان، نه خون.
اگر زخم بر جان من برنهی،
به بخشایش از من سخن بشنوی.
مرا مرگ آسان‌تر آید ز دور،
که بی‌روی جانان جهان گشت شور.
چو خونم فشاندی به دستان خویش،
نیابی به جز شرم و پیمان خویش.
منم زنده تا جان دهم در رهت،
فدای تو بادا دل و جان و مهت."
دیدگاه ها (۳)

دیدم که غم خاموش بر کناری بنشسته، اشک بی‌صدا فرو می‌ریخت و ا...

نامه‌ام را با جوهری سرخ می‌نویسم نه از روی انتخاب...که از رو...

به کسی که این را خواهد خواند،اگر هنوز اثری از من مانده باشد....

گاهی جهان آدم‌ها پر است از هیاهو،هر کسی فریادی برمی‌کشد تا ب...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

شبی در موج زلفانت مرا هم رنگ دریا کنگل پژمرده ی دل را به لبخ...

حمزه فلاح

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط