به ماه خیره شده ام ، اشک هایم لحظه ای امان نمیدهند ، آخر.
به ماه خیره شده ام ، اشک هایم لحظه ای امان نمیدهند ، آخر....
تو ،
چگونه انقدر بی رحم شده ای ؛
که ، حتی برایت مهم نیست ، صدای شکستن قلب من تا چند فرسخ دوان دوان میرود . باورم نمیشد ؛ همیشه انقدر قوی بودم که اگر شمشیر در قلبم فرو میکردند ، بیتفاوت ، خودم به تنهایی مرحمی درست میکردم و زخمم را درمان میکردم . اما حال....
تو با چه تیزی ، با چه ضربی ، در کجای قلب من تیزی کشیده ای ، که هرچه میگردم ، هرچه بر قلبم دست میگزارم ، زخمی نمیابم ؛ آخر مگر تیزی را چقدر عمیق فرو کرده ای که من اینگونه ناتوان به صفحه ای تاریک ، با متن هایی روشن نگریسته ام و چشمانم ، اشک هارا اینگونه از آشیانه شان بیرون میکنند . مگر کلمات چقدر قدرت دارند ، که از هرچیزی بیشتر ضربه میزنند ؟)
امید دارم که از عمد مرا ویران نکنی ، امید دارم که ندانی با کار هایت چه بر سر من میآوری ، امید دارم که با عشق کلمات را بر صفحه ننویسی ، و من هنوز امید دارم ، دلت را دریا نکنی....دریا نکنی که هر قایق سواری را به آغوش خود بِکشی....اما امید من احتمالی بیش نیست و تو ؛ خیلی راحت به دیگری وابسته شده ای ، خیلی راحت......
دلم میخواهد با تو سخن بگویم ، اماً...
از نظر تو ، من ، دیگر به تو مربوط نیستم ، از نظر تو ، دیگر هیچ چیزی که به تو مربوط است ، به من ربط ندارد.و دردناک تر از همه ، از نظر تو ، تمام کارهایی که من برای تو میکنم ، همه ، یک چیز بیهوده بیش نیست /:
آن روز که با ترس ، با وحشت ، به تو گفتم که قاصدکت با باد پرواز میکندو تو گفتی باد سمتت نمیآید ؛ باید میفهمیدی که ساقه قاصدک نازک تر و ضعیف تر از آن است که بتوانو در برابر باد بایستد ؛ و حال ، باد قاصدکِ کوچکِ تو را از ریشه درآورده ، و تو در پَرتی حَواست ، فکر میکنی آن باد نسیمی بیش نیست که فقط موهای تورا نَوازش میکند...
وَ مَن هیچ حَرفِ دیگری نَدارَم کِه بِه تو بِزَنَم ، و فقط میخواهم که ، هنگامی که هیچ اَهَدی خبر ندارد که چرا قاصدک گم شده ؛ تو با نگرانی ، به جای خالی من بنگری و با خودت بگویی ، من با آن چه ها که نکردمو و خبر دار نبودم ؛ یا حداقل ، فقط ، یادی از من بکنی و در آرزوی خواندن کتاب بنشینی و به صفحه خالی از حَیات زل بزنی....
دوست دار تو ، " قاصِدَک کوچولو "
" قاصِدَک ¤ "
تو ،
چگونه انقدر بی رحم شده ای ؛
که ، حتی برایت مهم نیست ، صدای شکستن قلب من تا چند فرسخ دوان دوان میرود . باورم نمیشد ؛ همیشه انقدر قوی بودم که اگر شمشیر در قلبم فرو میکردند ، بیتفاوت ، خودم به تنهایی مرحمی درست میکردم و زخمم را درمان میکردم . اما حال....
تو با چه تیزی ، با چه ضربی ، در کجای قلب من تیزی کشیده ای ، که هرچه میگردم ، هرچه بر قلبم دست میگزارم ، زخمی نمیابم ؛ آخر مگر تیزی را چقدر عمیق فرو کرده ای که من اینگونه ناتوان به صفحه ای تاریک ، با متن هایی روشن نگریسته ام و چشمانم ، اشک هارا اینگونه از آشیانه شان بیرون میکنند . مگر کلمات چقدر قدرت دارند ، که از هرچیزی بیشتر ضربه میزنند ؟)
امید دارم که از عمد مرا ویران نکنی ، امید دارم که ندانی با کار هایت چه بر سر من میآوری ، امید دارم که با عشق کلمات را بر صفحه ننویسی ، و من هنوز امید دارم ، دلت را دریا نکنی....دریا نکنی که هر قایق سواری را به آغوش خود بِکشی....اما امید من احتمالی بیش نیست و تو ؛ خیلی راحت به دیگری وابسته شده ای ، خیلی راحت......
دلم میخواهد با تو سخن بگویم ، اماً...
از نظر تو ، من ، دیگر به تو مربوط نیستم ، از نظر تو ، دیگر هیچ چیزی که به تو مربوط است ، به من ربط ندارد.و دردناک تر از همه ، از نظر تو ، تمام کارهایی که من برای تو میکنم ، همه ، یک چیز بیهوده بیش نیست /:
آن روز که با ترس ، با وحشت ، به تو گفتم که قاصدکت با باد پرواز میکندو تو گفتی باد سمتت نمیآید ؛ باید میفهمیدی که ساقه قاصدک نازک تر و ضعیف تر از آن است که بتوانو در برابر باد بایستد ؛ و حال ، باد قاصدکِ کوچکِ تو را از ریشه درآورده ، و تو در پَرتی حَواست ، فکر میکنی آن باد نسیمی بیش نیست که فقط موهای تورا نَوازش میکند...
وَ مَن هیچ حَرفِ دیگری نَدارَم کِه بِه تو بِزَنَم ، و فقط میخواهم که ، هنگامی که هیچ اَهَدی خبر ندارد که چرا قاصدک گم شده ؛ تو با نگرانی ، به جای خالی من بنگری و با خودت بگویی ، من با آن چه ها که نکردمو و خبر دار نبودم ؛ یا حداقل ، فقط ، یادی از من بکنی و در آرزوی خواندن کتاب بنشینی و به صفحه خالی از حَیات زل بزنی....
دوست دار تو ، " قاصِدَک کوچولو "
" قاصِدَک ¤ "
۸.۲k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.