Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 42
بچه ها یکی یکی حیاط ترک کردن و هرکدوم راهی اتاق خودشون شدن
وقتی که حیاط کاملا خالی شد سوفیا روی زانو هایش نشست و هم قدم جیمین شد و دستای کوچولوی جیمین گرفت و گفت
سوفیا : جیمین تو پسر خیلی خوبی هستی اینم میدونم که هیچوقت دروغ نمیگی پس بهم بگو دقیقا چه اتفاقی بین شما افتاد؟
جیمین کل اتفاقاتی که همین چند دقیقه پیش افتاده بود برای سوفیا تعریف کرد و همراه با حرف زدنش گریه میکرد گفت
جیمین : خانم مهربونه .... هق .... من ..... هق ..... کادوی تولدتونو .... هق ..... از دست دادم ..... هق .....
سوفیا دستاشو نوازش وار بر روی گونه های جیمین کشید و اشکاش پاک کرد و بغلش کرد و گفت
سوفیا : اشکال نداره جیمین..... دیگر بهش حتی فکرم نکن باش پسر خوب
جیمین حالا دیگر گریه نمیکرد روبه سوفیا لبخندی زد و گفت : باش خانم مهربونه
سپس سوفیا از جایش بلند شد دستای کوچولوی جیمین گرفت و راهی عمارت شدند
...................................................................
صبح دل انگیزی بود و جیمین طبق عادت همیشگیش قبل از اینکه از اتاق خارج بشود از پشت پنجره نگاهی به اسمون کرد هوا امروز عالی بود و خبری از بارندگی نبود ابر های سفید و کوچولو و گرد یکی پس از یکی اسمون طی میکردن با خودش گفت
جیمین : چه صبح زیبایی
با همین فکرای قشنگی که داشت به سمت کیفش رفت تا برای کار کردن و کفاشی اماده شود بعد از برداشتن وسایلاش از اتاق بیرون اومد
امروز عمارت به طرز عجیبی ساکت بود انگار سالهاس کسی در اینجا زندگی نمیکند فکرش مشغول شد با خودش گفت نکنه بخاطر دعوای دیشبی که کرده
با همین افکاری که داشت راهرو طولانی طی کرد و از عمارت خارج شد
...................................................................
حالا دیگر شب شده بود وقتش شده بود جیمین به یتیم خونه برگرده درهای میله ای یتیم خونه باز کرد و وارد عمارت شد اما به محض ورودش ماشین بسیار شیک و جذابی که در حیاط عمارت پارک شده بود توجه جیمین به خودش جلب کرد
پس با کنجکاوی فراوانی که داشت به ماشین نزدیک شد همین که میخواست دستی به ماشین مشکی براق بکشد با شنیدن صدای کسی دست برداشت و نگاهش به اون شخص داد
شخصی با لباسی به رنگ سبز تیره و کلاهی که برسر داشت مواجه شد که دقیقا روبه رویش ایستاده بود
جیمین با اینکه بچه ای 3 ساله بیشتر نبود اما از طریق رنگ لباس و طوری که پوشیده بودتش کاملا میتونست متوجه بشه که راننده اس پس با خودش گفت
جیمین : حتما از اون ادم پولداراس
اما به یاد والدینش به یاد اون روزای خوشی که داشت افتاد بغض گلویش را چنگ میزد اما اجازه بیرون ریختن اشک هایش را نمی داد
با صدای راننده دست از افکارش کشید و نگاهش به او داد
ادامه دارد........
Part 42
بچه ها یکی یکی حیاط ترک کردن و هرکدوم راهی اتاق خودشون شدن
وقتی که حیاط کاملا خالی شد سوفیا روی زانو هایش نشست و هم قدم جیمین شد و دستای کوچولوی جیمین گرفت و گفت
سوفیا : جیمین تو پسر خیلی خوبی هستی اینم میدونم که هیچوقت دروغ نمیگی پس بهم بگو دقیقا چه اتفاقی بین شما افتاد؟
جیمین کل اتفاقاتی که همین چند دقیقه پیش افتاده بود برای سوفیا تعریف کرد و همراه با حرف زدنش گریه میکرد گفت
جیمین : خانم مهربونه .... هق .... من ..... هق ..... کادوی تولدتونو .... هق ..... از دست دادم ..... هق .....
سوفیا دستاشو نوازش وار بر روی گونه های جیمین کشید و اشکاش پاک کرد و بغلش کرد و گفت
سوفیا : اشکال نداره جیمین..... دیگر بهش حتی فکرم نکن باش پسر خوب
جیمین حالا دیگر گریه نمیکرد روبه سوفیا لبخندی زد و گفت : باش خانم مهربونه
سپس سوفیا از جایش بلند شد دستای کوچولوی جیمین گرفت و راهی عمارت شدند
...................................................................
صبح دل انگیزی بود و جیمین طبق عادت همیشگیش قبل از اینکه از اتاق خارج بشود از پشت پنجره نگاهی به اسمون کرد هوا امروز عالی بود و خبری از بارندگی نبود ابر های سفید و کوچولو و گرد یکی پس از یکی اسمون طی میکردن با خودش گفت
جیمین : چه صبح زیبایی
با همین فکرای قشنگی که داشت به سمت کیفش رفت تا برای کار کردن و کفاشی اماده شود بعد از برداشتن وسایلاش از اتاق بیرون اومد
امروز عمارت به طرز عجیبی ساکت بود انگار سالهاس کسی در اینجا زندگی نمیکند فکرش مشغول شد با خودش گفت نکنه بخاطر دعوای دیشبی که کرده
با همین افکاری که داشت راهرو طولانی طی کرد و از عمارت خارج شد
...................................................................
حالا دیگر شب شده بود وقتش شده بود جیمین به یتیم خونه برگرده درهای میله ای یتیم خونه باز کرد و وارد عمارت شد اما به محض ورودش ماشین بسیار شیک و جذابی که در حیاط عمارت پارک شده بود توجه جیمین به خودش جلب کرد
پس با کنجکاوی فراوانی که داشت به ماشین نزدیک شد همین که میخواست دستی به ماشین مشکی براق بکشد با شنیدن صدای کسی دست برداشت و نگاهش به اون شخص داد
شخصی با لباسی به رنگ سبز تیره و کلاهی که برسر داشت مواجه شد که دقیقا روبه رویش ایستاده بود
جیمین با اینکه بچه ای 3 ساله بیشتر نبود اما از طریق رنگ لباس و طوری که پوشیده بودتش کاملا میتونست متوجه بشه که راننده اس پس با خودش گفت
جیمین : حتما از اون ادم پولداراس
اما به یاد والدینش به یاد اون روزای خوشی که داشت افتاد بغض گلویش را چنگ میزد اما اجازه بیرون ریختن اشک هایش را نمی داد
با صدای راننده دست از افکارش کشید و نگاهش به او داد
ادامه دارد........
- ۸.۶k
- ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط