معشوقه دشمن
معشوقه دشمن
فصل دوم
P⁴²
ـــهیوناـــ
بازیشون شروع شد...
حدود ۴۰ دقیقه ای میشه که بازی میکردن.جونگکوک دو هیچ جلو بود الانم دور اخرشون رو تازه شروع کردن.نگاه های هیز طرف مقابل رو میدیدم.من نکاه های ترسناکی دارم و منم در مقابل نگاه های هیزشون بهشون نگاه میکردم و چشم غره میرفتم.جونگکوک با اعتماد به نفس کامل و با خونسردی روی صندلی لم داده بود و با جام که یک دومش شراب بود و توی نور کم اما مستقیم فضا برق میزد،بازی میکرد و توی دستش میچرخوند.
عوضی.درسته که اون میبره اما نباید سر من شرط میبست.هر چند،چرا باید مخالفتی داشته باشه؟
من فقط معاونشم.نباید براش مهم باشم.
ـــکوکـــ
از اینکه سرش شرط بستم اصلا احساس خوبی نداشتم.دل شوره ای به جونم افتاده بود که باعث میشد از اینکه قراره برنده بشم مطمئن تر بشم.مستقیم نگاهش نمیکردم چون توی چشمای قهوهایش یکم نگرانی با نگاه خنثی قاطی شده بود.از این حالتش بدم میاد.
-[نگران نباش.مال خودم میمونی خانوم پارک]
در حالت عادیش هم نمیبازم چه برسه سر هیونا.حقیقتا برام اهمیتی نداره که چرا هیونا برام اهمیت داره.حتی نمیخوام بهش فکر کنم چون هر چقدر فکر کنم بیشتر مغزمو درگیر میکنه
ـــهیوناـــ
نیم ساعت البته با دقایق طولانی ای گذشت.بازی هم بالاخره به اتمام رسید و همونطور که انتظار میرفت جونگکوک برد.لبخند هیز و مستی که طرف روی لبش داشت اروم اروم پر رنگ تر شد و شروع به قهقهه زدن کرد.این یارو روانیه
-مثل اینکه فشار عصبی زیادی روت اثر کرده،اینطور نیست؟
یونوو اگه من مردم بعد من جونگکوکم بکش.
:من امشب این دختر رو میخوام
-شرمنده من حالا حالا ها بهش نیاز دارم
چرا حس میکنم منو به عنوان یه هر*زه اینجا اوورده؟
-حالا هم که شرطت رو باختی.کمتر حرص بخور پوستت چروک میشه
نه خدایی جواب های جونگکوک تو دعوا به دردم میخورن.
: ایندفعه نمیزارم جئون
:اینبار نمیزارم(داد)
با دادی که زد همه سمتمون برگشتن.با عصبانیت از جاش بلند شد و دست های مشت شده اش ذو روی میز کوبید.
دستشو پشت کمرش برد و...
به ۳۰ تا برسه 🙃✨🪐
فصل دوم
P⁴²
ـــهیوناـــ
بازیشون شروع شد...
حدود ۴۰ دقیقه ای میشه که بازی میکردن.جونگکوک دو هیچ جلو بود الانم دور اخرشون رو تازه شروع کردن.نگاه های هیز طرف مقابل رو میدیدم.من نکاه های ترسناکی دارم و منم در مقابل نگاه های هیزشون بهشون نگاه میکردم و چشم غره میرفتم.جونگکوک با اعتماد به نفس کامل و با خونسردی روی صندلی لم داده بود و با جام که یک دومش شراب بود و توی نور کم اما مستقیم فضا برق میزد،بازی میکرد و توی دستش میچرخوند.
عوضی.درسته که اون میبره اما نباید سر من شرط میبست.هر چند،چرا باید مخالفتی داشته باشه؟
من فقط معاونشم.نباید براش مهم باشم.
ـــکوکـــ
از اینکه سرش شرط بستم اصلا احساس خوبی نداشتم.دل شوره ای به جونم افتاده بود که باعث میشد از اینکه قراره برنده بشم مطمئن تر بشم.مستقیم نگاهش نمیکردم چون توی چشمای قهوهایش یکم نگرانی با نگاه خنثی قاطی شده بود.از این حالتش بدم میاد.
-[نگران نباش.مال خودم میمونی خانوم پارک]
در حالت عادیش هم نمیبازم چه برسه سر هیونا.حقیقتا برام اهمیتی نداره که چرا هیونا برام اهمیت داره.حتی نمیخوام بهش فکر کنم چون هر چقدر فکر کنم بیشتر مغزمو درگیر میکنه
ـــهیوناـــ
نیم ساعت البته با دقایق طولانی ای گذشت.بازی هم بالاخره به اتمام رسید و همونطور که انتظار میرفت جونگکوک برد.لبخند هیز و مستی که طرف روی لبش داشت اروم اروم پر رنگ تر شد و شروع به قهقهه زدن کرد.این یارو روانیه
-مثل اینکه فشار عصبی زیادی روت اثر کرده،اینطور نیست؟
یونوو اگه من مردم بعد من جونگکوکم بکش.
:من امشب این دختر رو میخوام
-شرمنده من حالا حالا ها بهش نیاز دارم
چرا حس میکنم منو به عنوان یه هر*زه اینجا اوورده؟
-حالا هم که شرطت رو باختی.کمتر حرص بخور پوستت چروک میشه
نه خدایی جواب های جونگکوک تو دعوا به دردم میخورن.
: ایندفعه نمیزارم جئون
:اینبار نمیزارم(داد)
با دادی که زد همه سمتمون برگشتن.با عصبانیت از جاش بلند شد و دست های مشت شده اش ذو روی میز کوبید.
دستشو پشت کمرش برد و...
به ۳۰ تا برسه 🙃✨🪐
- ۱۶۵
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط