معشوقه دشمن
معشوقه دشمن
فصل دوم
P⁴⁰
ـــهیوناــــ
+افتخار رقص میدید خانوم زیبا؟
دستشو توی دستم گذاشت
×بله
بلند شدیم و رفتیم وسط زمین.شاید مسخره میومد اما تانگو میرقصیدیم.تنها کسایی که با هم جنس خودشون میرقصیدن ما نبودیم.چند عده دیگه هم بودن.
×چه خوب میرقصی!
+او ممنون
حرکاتش دقیق و پیش بینی شده بودن.من خودم از همون بچگی از رقص خوشم میومد اما پذم ورزش های دیگه ای رو برام احبار میکرد.مثل دفاع شخصی و تکواندو و تیر اندازی.که البته خیلی بیشتر بودن.توی هر رشته رزمی ای که باشه من شرکت کردم.
اهنگ تموم شد.انتظار صدای دست زدن رو نداشتم و خب همینطور هم بود.هیچ کس دست نزد چون هیچکس حواسش نبود و این خوب بود چون دنبال جلب توجه نبودم.
ـــکوکـــ
همشون اومده بودن.وقتش شده بود.تهیونگ و یونگی و جسا خیلی وقت پیش رفته بودن برای معامله.رفتم دنبال هیونا.هنوز همونجا نشسته بود.یکی هم کنارش بود و باهم حرف میزدن.چهرهش اشنا بود اما فاصلمون زیاد بود و موفق به تشخیص چهرهش نبودم.
با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشدم،بیشتر چشمام رو میگرفت.اون دختر نه،هیونا.وقتی حرف میزد و میخندید،خنده هاش بد جور رو اعصابم بود چون با خنده هاش منم میخندیدم.هر حرکتی از طرف منو بیشتر جذب میکرد.چند تا از تار موهای مشکی رنگش باز شده بود و روی شونه هاش پخش شده بودن.الان این وسط من نگران قلبش بودم.تا به خودم اومدم دیدم در چند قدمیشون ایستادم.وایسا،حالا چهرهی دختره کاملا مشخصه.بد وقتی اومده.ابیگل.
-ابیگل
ـــهیوناـــ
با صدایی جدی،بم و محکمی جمله ای که داشتم میگفتم نصفه موند.هردو به طرف صدا برگشتیم.جونگکوک بود.ابیگلو میشناسه؟
ابیگل با دیدن جونگکوک بلند شد.منم با بلند شدن ابیگل بلند شدم
×جونگکوک
واقعیتش شجاعتش رو تحسین میکنم که به اسم کوچیک صداش کرد مگه به هم نزدیک باشن
-تو اینجا چیکار میکنی؟
انگار با دیدن ابیگل عصبی شده بود.من این وسط احساس نخودی بودن بهم دست میداد.
×دلم برات تنگ شده بود
چچچچِ؟
صدای خندهی ریز و محکمی که جونگکوک داشت رو میشد شنید
-اره بایدم میشد.هیونا بیا بریم
کجا چی؟منو چیکار داشت دیگه؟
+کجا بریم؟
-قمار
+آ..ها
کیفمو برداشتم.حقیقتا داشتم از فضولی میمردم اما یجوری رفتار کردم که انگار برام مهم نیست.کنار جونگکوک ایستادم.جونگکوک یک نگاه دیگه به ابیگل انداخت و راه افتاد.
+بعدا میبینمت.خانوم خوشگله
برام دست تکون داد اما حالت چشماش الان تفاوت داشت.هم ناراحت بود و هم عصبی.
به اتاق قمار رسیدیم.جای نسبتا تاریکی بود
فصل دوم
P⁴⁰
ـــهیوناــــ
+افتخار رقص میدید خانوم زیبا؟
دستشو توی دستم گذاشت
×بله
بلند شدیم و رفتیم وسط زمین.شاید مسخره میومد اما تانگو میرقصیدیم.تنها کسایی که با هم جنس خودشون میرقصیدن ما نبودیم.چند عده دیگه هم بودن.
×چه خوب میرقصی!
+او ممنون
حرکاتش دقیق و پیش بینی شده بودن.من خودم از همون بچگی از رقص خوشم میومد اما پذم ورزش های دیگه ای رو برام احبار میکرد.مثل دفاع شخصی و تکواندو و تیر اندازی.که البته خیلی بیشتر بودن.توی هر رشته رزمی ای که باشه من شرکت کردم.
اهنگ تموم شد.انتظار صدای دست زدن رو نداشتم و خب همینطور هم بود.هیچ کس دست نزد چون هیچکس حواسش نبود و این خوب بود چون دنبال جلب توجه نبودم.
ـــکوکـــ
همشون اومده بودن.وقتش شده بود.تهیونگ و یونگی و جسا خیلی وقت پیش رفته بودن برای معامله.رفتم دنبال هیونا.هنوز همونجا نشسته بود.یکی هم کنارش بود و باهم حرف میزدن.چهرهش اشنا بود اما فاصلمون زیاد بود و موفق به تشخیص چهرهش نبودم.
با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشدم،بیشتر چشمام رو میگرفت.اون دختر نه،هیونا.وقتی حرف میزد و میخندید،خنده هاش بد جور رو اعصابم بود چون با خنده هاش منم میخندیدم.هر حرکتی از طرف منو بیشتر جذب میکرد.چند تا از تار موهای مشکی رنگش باز شده بود و روی شونه هاش پخش شده بودن.الان این وسط من نگران قلبش بودم.تا به خودم اومدم دیدم در چند قدمیشون ایستادم.وایسا،حالا چهرهی دختره کاملا مشخصه.بد وقتی اومده.ابیگل.
-ابیگل
ـــهیوناـــ
با صدایی جدی،بم و محکمی جمله ای که داشتم میگفتم نصفه موند.هردو به طرف صدا برگشتیم.جونگکوک بود.ابیگلو میشناسه؟
ابیگل با دیدن جونگکوک بلند شد.منم با بلند شدن ابیگل بلند شدم
×جونگکوک
واقعیتش شجاعتش رو تحسین میکنم که به اسم کوچیک صداش کرد مگه به هم نزدیک باشن
-تو اینجا چیکار میکنی؟
انگار با دیدن ابیگل عصبی شده بود.من این وسط احساس نخودی بودن بهم دست میداد.
×دلم برات تنگ شده بود
چچچچِ؟
صدای خندهی ریز و محکمی که جونگکوک داشت رو میشد شنید
-اره بایدم میشد.هیونا بیا بریم
کجا چی؟منو چیکار داشت دیگه؟
+کجا بریم؟
-قمار
+آ..ها
کیفمو برداشتم.حقیقتا داشتم از فضولی میمردم اما یجوری رفتار کردم که انگار برام مهم نیست.کنار جونگکوک ایستادم.جونگکوک یک نگاه دیگه به ابیگل انداخت و راه افتاد.
+بعدا میبینمت.خانوم خوشگله
برام دست تکون داد اما حالت چشماش الان تفاوت داشت.هم ناراحت بود و هم عصبی.
به اتاق قمار رسیدیم.جای نسبتا تاریکی بود
- ۱.۲k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط