PART19
#PART19
#خلسه
و دوباره قهقه زدم که آوا با دستش به شونه ام کوبید و دوباره خودم و جمع کردم ولی نتونستم ادامه بدم و دوباره خنده ام گرفت که گفت:«تو ماشالا ماشالا ۲ متر قد از خدا گرفتی و میشه بجای نردبون ازت استفاده کرد،تقصیر منه که هودیت برام گشاد و بلنده...اصن از این به بعد صدات میکنم نردبون!»
دوباره با لحن مسخره ای گفتم:«میتونی به جای چادر بپوشیش!»
چشماشو گرد کرد و ادامو دراورد:«هار هار هار...نردبون به این خوشمزه ای؟»
یذره خودمو کنترل کردمو گفتم:«خیل خب آوی جون ناراحت نشو...در ضمن من بهت یه...یه...عذر...عذر»
جملمو کامل کرد:«عذرخواهی!»
گفتم:«اره همون...یه عذرخواهی بدهکارم،بابت بعدازظهر واقعا متاسفم...یعنی میدونی...»
نتونستم جملمو کامل کنم،دست به سینه شدم و به نرده تکیه دادم و سرمو انداختم پایین که ادامه داد:«راستی من آسم دارم گفتم که در جریان باشی دفعه بعد خواستی کاری کنی،زیاده روی نکنی!»
پوزخندی زدم
میخواستم بحث و ادامه بدم که با صدای زنگ گوشیم چیزی نگفتم،گوشیمو از توی جیبم برداشتم،مامانم بود،قطع کردم،آوا پرسید:«چرا قطع کردی؟»
ادامه دادم:«مامانم بود»
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:«خاله مهسا...هنوز هم صدای داد و بیدادش یادمه...خوشبحالت...خیلی بهت حسودیم میشه آرمان...شاید باور نکنی!»
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:«به من حسودیت میشه؟!»
سر تکون داد و گفت:«اره...حداقل یه خانواده ای داری بهت زنگ بزنن،من هیچکس و ندارم،حتی بابابزرگ هم بهم زنگ نزده بگه مُردی،زنده ای،رسیدی،هواپیما نیافتاد تو دره،تو دریا...خلاصه واسه هیچکس اهمیتی ندارم...»
رفتم جلو و دستامو دورش حلقه کردم،اونقدر کوچیک بود که توی آغوشم گم میشد،برعکس بدن سرد من اون خیلی گرم بود،عطر تنشو با تموم وجودم استشمام میکردم و گفتم:«خانواده ی من خانواده ی تو هستن،ما همه بهت اهمیت میدیم،حتی کسی هم بهت اهمیت نده من خودم هستم،من بهت اهمیت میدم من دوست دارم آوا امیدوارم یه روزی اینو بفهمی...تو خانواده ی منی و هر چیزی که من بهش نیاز دارم!
#بیبی_مانستر
#مستر
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#اشتباه_من
#زیبا
#عاشقانه
#روباه_نه_دم
#افسانه_دریای_آبی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
و دوباره قهقه زدم که آوا با دستش به شونه ام کوبید و دوباره خودم و جمع کردم ولی نتونستم ادامه بدم و دوباره خنده ام گرفت که گفت:«تو ماشالا ماشالا ۲ متر قد از خدا گرفتی و میشه بجای نردبون ازت استفاده کرد،تقصیر منه که هودیت برام گشاد و بلنده...اصن از این به بعد صدات میکنم نردبون!»
دوباره با لحن مسخره ای گفتم:«میتونی به جای چادر بپوشیش!»
چشماشو گرد کرد و ادامو دراورد:«هار هار هار...نردبون به این خوشمزه ای؟»
یذره خودمو کنترل کردمو گفتم:«خیل خب آوی جون ناراحت نشو...در ضمن من بهت یه...یه...عذر...عذر»
جملمو کامل کرد:«عذرخواهی!»
گفتم:«اره همون...یه عذرخواهی بدهکارم،بابت بعدازظهر واقعا متاسفم...یعنی میدونی...»
نتونستم جملمو کامل کنم،دست به سینه شدم و به نرده تکیه دادم و سرمو انداختم پایین که ادامه داد:«راستی من آسم دارم گفتم که در جریان باشی دفعه بعد خواستی کاری کنی،زیاده روی نکنی!»
پوزخندی زدم
میخواستم بحث و ادامه بدم که با صدای زنگ گوشیم چیزی نگفتم،گوشیمو از توی جیبم برداشتم،مامانم بود،قطع کردم،آوا پرسید:«چرا قطع کردی؟»
ادامه دادم:«مامانم بود»
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:«خاله مهسا...هنوز هم صدای داد و بیدادش یادمه...خوشبحالت...خیلی بهت حسودیم میشه آرمان...شاید باور نکنی!»
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:«به من حسودیت میشه؟!»
سر تکون داد و گفت:«اره...حداقل یه خانواده ای داری بهت زنگ بزنن،من هیچکس و ندارم،حتی بابابزرگ هم بهم زنگ نزده بگه مُردی،زنده ای،رسیدی،هواپیما نیافتاد تو دره،تو دریا...خلاصه واسه هیچکس اهمیتی ندارم...»
رفتم جلو و دستامو دورش حلقه کردم،اونقدر کوچیک بود که توی آغوشم گم میشد،برعکس بدن سرد من اون خیلی گرم بود،عطر تنشو با تموم وجودم استشمام میکردم و گفتم:«خانواده ی من خانواده ی تو هستن،ما همه بهت اهمیت میدیم،حتی کسی هم بهت اهمیت نده من خودم هستم،من بهت اهمیت میدم من دوست دارم آوا امیدوارم یه روزی اینو بفهمی...تو خانواده ی منی و هر چیزی که من بهش نیاز دارم!
#بیبی_مانستر
#مستر
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#اشتباه_من
#زیبا
#عاشقانه
#روباه_نه_دم
#افسانه_دریای_آبی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۶.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.