PART18
#PART18
#خلسه
عصبی توی اتاق روی تخت نشسته بودم،سرمو با دستام گرفته بودم و پامو تکون میدادم،آوا داخل تراس بود،باید ازش معذرت خواهی میکردم ولی غرورم اجازه نمیداد،باید یه جا این غرور و میشکوندم ،بلند شدم و رفتم جلوی آینه ی دراور و به خودم نگاه کردم؛
این منم
آرمانِ پارسا
من باید بتونم نشدنی هارو انجام بدم و تا الان تونستم پس اینم میتونم،یه معذرت خواهی ساده بابت یه اشتباه بزرگ انقدر برا سخته که جزء یکی از نشدنی ها میدونمش برای خودم،اما من باید برم،حتی اگه منو نبخشه،هودیمو از روی صندلی برداشتم و تنم کردم،آروم وارد تراس شدم،آوا درحالی که دستاشو روی نرده گذاشته بودو به آسمون نگاه می کرد،بهش نزدیک شدمو دقیقا پشت سرش وایسادم:«خوبی؟»
طوری که انگار جا خورده از سر جاش پرید و رفت عقب،نگاهی از سر تاپام انداخت سرشو به معنی مثبت بودن جوابش تکون داد و دوباره برگشت و پشتشو بهم کرد،کنارش وایسادم و دستامو روی نرده گذاشتم و منم به آسمون خیره شدم:«ماه امشب بزرگ تر از بقیه شب هاست...و همچنین نورانی تر...بهش میگن ماه برافروختگی...»می خواستم حرفمو ادامه بدم که آوا کاملش کرد:«و هر ۴۱۲ روز یه بار اتفاق میافته...خیلی قشنگه!»
من این اطلاعاتو حدود ۱۰ سال پیش به آوا داده بودم دقیقا توی همچین روزی که ماه بزرگ تر و پر نور تره و فکر نمیکردم که یادش مونده باشه،بادی وزید و احساس کردم که آوا یذره تو خودش جمع شد چون لباس مناسبی تنش نبود،هودیمو در آوردم و جلوش گرفتم:«بپوش!»
نگاهی بهم انداخت و گفت:«نه لازم...»
نذاشتم حرفشو ادامه بده با لحن آرومی گفتم:«بپوش،جمله ام سوالی نیست جمله ام دستوریه!»
دستشو اورد و مثل پلیسا ادای احترام کرد و با مسخرگی گفت:«چشم قربان!»
پوزخندی بهش زدم و گفتم:«نمیپوشی؟میخوای خودم تنت کنم؟و میدونی که میکنم!»
آوا تسلیم شد چون میدونست که ادامه بده اوضاع بدتر میشه:«خیل خب،خیل خب»
هودیمو گرفت و تنش کرد،وقتی نگاهم بهش افتاد که با هودی من چجوری میشه قهقهه ای زدم که آواهم با تعجب شروع کرد به خندیدن:«چیه چی شده؟...آرمان؟؟»
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ادامه دادم:«عجیبه واقعا هودیم برات خیلی تنگه نه بگم گشادش کنن؟!»
جدی شد و منظورمو فهمید و گفت:«آها فهمیدم...»
دوباره شروع به خندیدن کردمو گفتم:«وای وای خانم فیلفوس...چطوری تونستی قضیه ی به این مهمی و بفهمی؟»
#رمان
#بیبی_مانستر
#مستر
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#اشتباه_من
#زیبا
#عاشقانه
#روباه_نه_دم
#افسانه_دریای_آبی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
عصبی توی اتاق روی تخت نشسته بودم،سرمو با دستام گرفته بودم و پامو تکون میدادم،آوا داخل تراس بود،باید ازش معذرت خواهی میکردم ولی غرورم اجازه نمیداد،باید یه جا این غرور و میشکوندم ،بلند شدم و رفتم جلوی آینه ی دراور و به خودم نگاه کردم؛
این منم
آرمانِ پارسا
من باید بتونم نشدنی هارو انجام بدم و تا الان تونستم پس اینم میتونم،یه معذرت خواهی ساده بابت یه اشتباه بزرگ انقدر برا سخته که جزء یکی از نشدنی ها میدونمش برای خودم،اما من باید برم،حتی اگه منو نبخشه،هودیمو از روی صندلی برداشتم و تنم کردم،آروم وارد تراس شدم،آوا درحالی که دستاشو روی نرده گذاشته بودو به آسمون نگاه می کرد،بهش نزدیک شدمو دقیقا پشت سرش وایسادم:«خوبی؟»
طوری که انگار جا خورده از سر جاش پرید و رفت عقب،نگاهی از سر تاپام انداخت سرشو به معنی مثبت بودن جوابش تکون داد و دوباره برگشت و پشتشو بهم کرد،کنارش وایسادم و دستامو روی نرده گذاشتم و منم به آسمون خیره شدم:«ماه امشب بزرگ تر از بقیه شب هاست...و همچنین نورانی تر...بهش میگن ماه برافروختگی...»می خواستم حرفمو ادامه بدم که آوا کاملش کرد:«و هر ۴۱۲ روز یه بار اتفاق میافته...خیلی قشنگه!»
من این اطلاعاتو حدود ۱۰ سال پیش به آوا داده بودم دقیقا توی همچین روزی که ماه بزرگ تر و پر نور تره و فکر نمیکردم که یادش مونده باشه،بادی وزید و احساس کردم که آوا یذره تو خودش جمع شد چون لباس مناسبی تنش نبود،هودیمو در آوردم و جلوش گرفتم:«بپوش!»
نگاهی بهم انداخت و گفت:«نه لازم...»
نذاشتم حرفشو ادامه بده با لحن آرومی گفتم:«بپوش،جمله ام سوالی نیست جمله ام دستوریه!»
دستشو اورد و مثل پلیسا ادای احترام کرد و با مسخرگی گفت:«چشم قربان!»
پوزخندی بهش زدم و گفتم:«نمیپوشی؟میخوای خودم تنت کنم؟و میدونی که میکنم!»
آوا تسلیم شد چون میدونست که ادامه بده اوضاع بدتر میشه:«خیل خب،خیل خب»
هودیمو گرفت و تنش کرد،وقتی نگاهم بهش افتاد که با هودی من چجوری میشه قهقهه ای زدم که آواهم با تعجب شروع کرد به خندیدن:«چیه چی شده؟...آرمان؟؟»
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ادامه دادم:«عجیبه واقعا هودیم برات خیلی تنگه نه بگم گشادش کنن؟!»
جدی شد و منظورمو فهمید و گفت:«آها فهمیدم...»
دوباره شروع به خندیدن کردمو گفتم:«وای وای خانم فیلفوس...چطوری تونستی قضیه ی به این مهمی و بفهمی؟»
#رمان
#بیبی_مانستر
#مستر
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#اشتباه_من
#زیبا
#عاشقانه
#روباه_نه_دم
#افسانه_دریای_آبی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۷.۱k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.