نگفتم برایت، حالا می گویم. در کتابی که این روزها می خوانم
نگفتم برایت، حالا می گویم. در کتابی که این روزها می خوانم نوشته در جزایر جنوب ونزوئلا جنگلی هست که گرازهای وحشی در آن زندگی می کنند، وحشی و رها و بی هیچ تصوری از اهلی شدن و دام. وقتی پیر می شوند و می فهمند مرگ نزدیک است، از همه دور می شوند و می روند یک گوشه دنج و نمور و تاریک، و در پناه بوته های تیغدارِ گیاهی ناشناخته از چشم همه پنهان می شوند. دراز می کشند روی خاک، مثل برگی که درخت دورش انداخته باشد. دور از گزند آفتاب که از پشت شاخه های بلند درختان که هم را می بوسند، دستش نمی رسد به سوزاندن رو به انقراض ها. همان جا دراز می کشند، به آوازهای مادرشان فکر می کنند، درد می کشند، گریه می کنند و در نهایت عصر سرد یک روز زمستانی می میرند در تاریکی و تنهایی.....
تمام این داستان دروغ است عزیزدلم. این روزها هیچ کتابی نمی خوانم. فقط خواستم بفهمی چقدر دلم می خواهد با تو حرف بزنم، قبل از رسیدن یک عصر سرد زمستانی...
تمام این داستان دروغ است عزیزدلم. این روزها هیچ کتابی نمی خوانم. فقط خواستم بفهمی چقدر دلم می خواهد با تو حرف بزنم، قبل از رسیدن یک عصر سرد زمستانی...
۱۷.۶k
۰۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.