از زن گریختم به آخر قصه. قصه خود زن بود، آخر قصه خود زن ب
از زن گریختم به آخر قصه. قصه خود زن بود، آخر قصه خود زن بود. ایستادم به حیرانی، مات تماشای جهان پیچاپیچ گیسش. دستهایش را دیدم که شاخه های سبز بهارند، و تنش را دیدم که دوزخ متحرکی بود در تمنای سوزاندن من به تمامی. و لبخندش را، و صدایش را که آوازهای جادویی بومیان کهنسال قبایل از یاد رفته را می ماند. گریختم از زن به آخر قصه، و آخر قصه زن آمده بود به تماشای زوالم، با اخمی مقدس و انگشتهایی کشیده که نوازش بلد بودند اما حلقه شدند دور گردنم به نیت دار. آویختم به زن، زن درخت شد و من میوه او.
گریختم از زن به مستی، و شراب زن بود. گریختم از زن به نیستی، و عدم زن بود. گریختم از زن به تاریکی، و مهتاب زن بود. گریختم از زن به هجمه نور، وخورشید زن بود. جهان خلاصه شده بود در دو حرف متبرک معطر قتال. گریختم از زن به آخر قصه، و آخر قصه زن بود که قصه را می نوشت از نو، بی نگاهی به من که تمام عمر آدم زائر دلتنگ معبد او بودم در همه شعرها و قصه ها و نامه ها و حرفها.
و زن، مرهم بود، و زخم بود، و هستی بود، و مرگ. و جز زن، هرچه بود پراکنده گویی های خدای تنهایی بود که خلق می کرد تا یادش نرود در یک عصر بارانی پاییز از ترکیب نامتقارن خشم و لبخند زن را آفرید و دستش سوخت و بازی خلقت به هم خورد.
گریختم از زن به آخر قصه، و قصه خود زن بود.....
گریختم از زن به مستی، و شراب زن بود. گریختم از زن به نیستی، و عدم زن بود. گریختم از زن به تاریکی، و مهتاب زن بود. گریختم از زن به هجمه نور، وخورشید زن بود. جهان خلاصه شده بود در دو حرف متبرک معطر قتال. گریختم از زن به آخر قصه، و آخر قصه زن بود که قصه را می نوشت از نو، بی نگاهی به من که تمام عمر آدم زائر دلتنگ معبد او بودم در همه شعرها و قصه ها و نامه ها و حرفها.
و زن، مرهم بود، و زخم بود، و هستی بود، و مرگ. و جز زن، هرچه بود پراکنده گویی های خدای تنهایی بود که خلق می کرد تا یادش نرود در یک عصر بارانی پاییز از ترکیب نامتقارن خشم و لبخند زن را آفرید و دستش سوخت و بازی خلقت به هم خورد.
گریختم از زن به آخر قصه، و قصه خود زن بود.....
۱۳.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.