half brother فصل ۲ part : 27
لبخند مصنوعی زدم : + سلام و خواهش میکنم
_ میشه بهم بگی الان چه حسی داری ؟
(منظورش به بردنش بود )
بدون شک پاسخ صحیح به این سوال منو مقابل اون قرار میداد من از قبل نوشابه و کوکی سفارش داده بودم
در جوابش گفتم : من به دسشویی میرم تا خودمو تمیز کنم و تو هرچی دوست داری سفارش بده
با وجود اینکه خودم رو تمیز کردم هنوز شدیا بوی الکل میدادم فک میکنم الان وقتش بود تا برای خودم لباس جدید بخرم وقتی از دسشویی بیرون آمدم جونگکوک به تلفنش نگاه میکرد وقتی سرش را بلند کرد چهره اش رنگ پریده شد
+ حالت خوبه
دستش میلرزید و او به من جواب نمیداد
یه پیام برام اومده که فقط شماره های نامعلومی داره
گوشیش رو به من داد
من گیج شده بودم
جونگکوک : ببین چه عددی رو گفته !!!
گرتا : ۲:۲۲ خب این عجیبه اما چرا نگران به نظر میای
جونگکوک : روز تولد جونگسو ۲۲ فوریه است
نگاهش هراسان و نا امید روی من نشست
گفتم : فکر میکنی این پیام از جونگسوه؟
چشم هاش روی تلفن ثابت ماند و گفت : _ من نمیدونم چه فکری کنم
گرتا : ممکنه این اتفاقی باشه چرا او فقط شماره ۲۲ رو برات فرستاده
جونگکوک : برام اهمیتی نداره که این لعنتی یعنی چی
من فقط نمیخوام دیگه همچین چیزی ببینم
گرتا : میتونم بفهممت
جونگکوک در تمام مدت فقط با استیک ها ور میرفت و من میدونستم که به اون پیام فکر میکنه واگر بخوام صادق باشم به نظر منم اون پیام خیلی عجیب و ترسناک بود. بعد از شام هم جونگکوک حال خوبی نداشت و هیچ حرفی نمیزد من رفتم تا یکمی نوشیدنی
برای خودمون سفارش بدم وقتی برگشتم با وجود چیزی که دیدم انگار قلبم درون شکمم افتاد جونگکوک گریه کرده بود و به محض دیدن من اشک هاش رو پاک کرده
متاسف شدم از اینکه این چیز رو میدیم و به این نتیجه رسیدم که ما نمیتونیم لحظه هامون رو کنترل کنیم یا تغییر بدیم و بعضی وقتها بعضی چیزها غیر قابل پیش بینی اند و هم چنین بعضی اتفاقات هست که باعث میشه تو به خودت بیای و بفهمی دورو ورت واقعا چه خبره
جونگکوک توی مراسم تدفین گریه نکرده بود و حالا توی این کازینوی شلوغ چشمهاش پر از اشک شده بود
جونگکوک : به من نگاه نکن گرتا
با نادیده گرفتن درخواستش نوشیدنی ها رو روی میز گذاشتم و صندلیمو به صندلی اون نزدیک تر کردمو اونو به طرف خودم کشیدم و به سینم فشردمش مقاومت نکرد میتونستم رطوبت اشکهاش رو روی پیراهنم حس کنم . انگشت هاش به کمرم فشار میداد جوری گریه میکرد که انگار عزیزی رو از دست داده بود هر چی بیشتر گریه میکرد بیشتر دلم میخواست آرومش کنم محکم تر بغلش کرد
خب خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.