متأسفم که کافی نیستم...
امتحان جامع تموم شد.
بعد از حدود 6 ساعت امتحان، خسته برگشتم. قبل از رسیدن به خونه، کنار خیابون نگه داشتم...
و به این دوسالِ سخت فکر کردم...
به روزهای سختی که گذشت...
به لحظه ای که با خوشحالی خبر قبول شدن دکترا را به یارجان دادم...
به جمله ای که نوشتم:
به من افتخار میکنی؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در شاگرد...
ایستادم جایی که ایستاده بود و گفته بود خداحافظ...
نگاه کردم به خودم...
به دستهام که روی فرمون محکم فشار می آورد تا بغضم نشکنه...
سعی میکنم بفهمم اون لحظه داشتم به چی فکر میکردم؟!
به آینده، به گذشته، به خودم، به اون...
شاید به دوست داشتنی که باید دفن بشه...
احساس میکنم اون لحظه به تنها چیزی که فکر کردم این بود که چطور باید کسی رو که دوست داری دیگه دوست نداشته باشی...
سرم تکیه داده به شیشه ماشین و قطره های اشکم سر میخوره سمت دستگیره در...
خیلی خسته ام...
برمیگردم سر جام... سوییچ رو می چرخونم...
شیشه رو میکشم پایین و میپرسم:
بودن من کافی نبود؟
گرمای آخر خرداد میزنه توی صورتم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
بعد از حدود 6 ساعت امتحان، خسته برگشتم. قبل از رسیدن به خونه، کنار خیابون نگه داشتم...
و به این دوسالِ سخت فکر کردم...
به روزهای سختی که گذشت...
به لحظه ای که با خوشحالی خبر قبول شدن دکترا را به یارجان دادم...
به جمله ای که نوشتم:
به من افتخار میکنی؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در شاگرد...
ایستادم جایی که ایستاده بود و گفته بود خداحافظ...
نگاه کردم به خودم...
به دستهام که روی فرمون محکم فشار می آورد تا بغضم نشکنه...
سعی میکنم بفهمم اون لحظه داشتم به چی فکر میکردم؟!
به آینده، به گذشته، به خودم، به اون...
شاید به دوست داشتنی که باید دفن بشه...
احساس میکنم اون لحظه به تنها چیزی که فکر کردم این بود که چطور باید کسی رو که دوست داری دیگه دوست نداشته باشی...
سرم تکیه داده به شیشه ماشین و قطره های اشکم سر میخوره سمت دستگیره در...
خیلی خسته ام...
برمیگردم سر جام... سوییچ رو می چرخونم...
شیشه رو میکشم پایین و میپرسم:
بودن من کافی نبود؟
گرمای آخر خرداد میزنه توی صورتم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۳۱.۹k
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.