half brother فصل ۲ part : 7
اون یه دوست دختر داشت یا همسر
با وجود اینکه این موضوع توی این هفت سال بارها به ذهنم خطور کرده بود اما بازم این چیزی نبود که انتظار داشتم ببینم
صدای قدم های دو پا از روی پله ها به گوش میرسید بعث شد که روی صندلی راست بشینم
تامپ
تامپ
تامپ
وقتی وارد اتاق غذاخوری شدند بدن من شروع به مبارزه با حس پرواز به سوی اون کرد
شاید باید بلند میشدم و چیزی میگفتم
اما خشک و سیخ به صندلی چسبیدم
مادرم به سمت جونگکوک قدم تند کرد و اونو در آغوشش گرفت
سارا : جونگکوک خیلی خوشحالم که میبینمت متاسفم بابت فوت پدرت میدونم که شما زیاد با هم خوب نبودید اما اون خیلی دوستت داشت بدنش خیلی بی انعطاف بود اما از جاش تکون نخورد خیلی راحت گفت : _ منم برای شما متاسفم
در حالیکه کاملا بی میل در آغوش مادرم بود
چشمانش به سمت من چرخید و همان جا موند نمیتونستم حدس بزنم به چه چیزی فکر میکنه اما مطمئن بودم به حالی دچار شد که منم درونش دست و پا میزدم
هرگز قرار نبود این تجدید دیدار اتفاق بیفتد
بعد از اینکه مامانم بالاخره از جونگکوک کنار کشید
دختر همراه جونگکوک برای بغل گرفتن مادرم جلو رفت
و گفت: > خانم اوروک من چلسی هستم دوست دختر جونگکوک من برای از دست دادن همسرتون خیلی متاسفم
سارا : منو را سارا صدا کن متشکرم عزیزم از دیدنت خوشحالم
او در حالی که پشت مادرم رو نوازش میکرد گفت: > متاسفم توی این شرایط شما رو دیدم
چشمانم روی ناخنهای زیبای فرنچ و مانیکور شده اش چرخید هیکل ریزی داشت و اندام بدنش شبیه به من بود. موهای بلوند بلندش مواج و لخت و زیبا بود اون خیلی خوشگل بود.
از شدت استرس حالت تهوع گرفتم
جونگکوک به آرامی به سمت من راه افتاد
جونگکوک : گرتا
وقتی که اسمم روی زبانش جاری شد صداش من رو به هفت سال پیش برد
من از روی صندلی بلند شدم و گفتم : من....متاسفم .... درباره جونگسو متاسفم
صدام هم لرزید و هم به لکنت افتاد
وقتی جلوی من ایستاده بود حس میکردم تمام حواس پنج گانه ام از کار افتاد تا زمانیکه بوی خوش عطر شیرین کلونی سیگارش رو استشمام کردم
زمان زیادی سپری شده بود اما حس میکردم همین دیروز بود
تنها فرقش این بود که کسی که اونروز اتاق خواب من را ترک کرده بود هنوز یک پسربچه بود و شخصی که در مقابل من بود آشکار یک مرد نیرومند و قوی بود. به او نگاه کردم و از اینکه اون آنقدر خوش تیب و جذاب شده بود شگفت زده شدم تمام جاهای جذاب بدنش که من شیفتشون بودم هنوز سر جاشون بودن اما با کمی تغییرات چشمان خاکستری اش هنوز برق میزد حتی با وجود عینک قاب مشکی که به چشم زده بود
سلام خوشگلای من اینم از پارت آخر هدیه 🎁 امشب لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره حتما نظرتون رو درباره این پارت بهم بگید
با وجود اینکه این موضوع توی این هفت سال بارها به ذهنم خطور کرده بود اما بازم این چیزی نبود که انتظار داشتم ببینم
صدای قدم های دو پا از روی پله ها به گوش میرسید بعث شد که روی صندلی راست بشینم
تامپ
تامپ
تامپ
وقتی وارد اتاق غذاخوری شدند بدن من شروع به مبارزه با حس پرواز به سوی اون کرد
شاید باید بلند میشدم و چیزی میگفتم
اما خشک و سیخ به صندلی چسبیدم
مادرم به سمت جونگکوک قدم تند کرد و اونو در آغوشش گرفت
سارا : جونگکوک خیلی خوشحالم که میبینمت متاسفم بابت فوت پدرت میدونم که شما زیاد با هم خوب نبودید اما اون خیلی دوستت داشت بدنش خیلی بی انعطاف بود اما از جاش تکون نخورد خیلی راحت گفت : _ منم برای شما متاسفم
در حالیکه کاملا بی میل در آغوش مادرم بود
چشمانش به سمت من چرخید و همان جا موند نمیتونستم حدس بزنم به چه چیزی فکر میکنه اما مطمئن بودم به حالی دچار شد که منم درونش دست و پا میزدم
هرگز قرار نبود این تجدید دیدار اتفاق بیفتد
بعد از اینکه مامانم بالاخره از جونگکوک کنار کشید
دختر همراه جونگکوک برای بغل گرفتن مادرم جلو رفت
و گفت: > خانم اوروک من چلسی هستم دوست دختر جونگکوک من برای از دست دادن همسرتون خیلی متاسفم
سارا : منو را سارا صدا کن متشکرم عزیزم از دیدنت خوشحالم
او در حالی که پشت مادرم رو نوازش میکرد گفت: > متاسفم توی این شرایط شما رو دیدم
چشمانم روی ناخنهای زیبای فرنچ و مانیکور شده اش چرخید هیکل ریزی داشت و اندام بدنش شبیه به من بود. موهای بلوند بلندش مواج و لخت و زیبا بود اون خیلی خوشگل بود.
از شدت استرس حالت تهوع گرفتم
جونگکوک به آرامی به سمت من راه افتاد
جونگکوک : گرتا
وقتی که اسمم روی زبانش جاری شد صداش من رو به هفت سال پیش برد
من از روی صندلی بلند شدم و گفتم : من....متاسفم .... درباره جونگسو متاسفم
صدام هم لرزید و هم به لکنت افتاد
وقتی جلوی من ایستاده بود حس میکردم تمام حواس پنج گانه ام از کار افتاد تا زمانیکه بوی خوش عطر شیرین کلونی سیگارش رو استشمام کردم
زمان زیادی سپری شده بود اما حس میکردم همین دیروز بود
تنها فرقش این بود که کسی که اونروز اتاق خواب من را ترک کرده بود هنوز یک پسربچه بود و شخصی که در مقابل من بود آشکار یک مرد نیرومند و قوی بود. به او نگاه کردم و از اینکه اون آنقدر خوش تیب و جذاب شده بود شگفت زده شدم تمام جاهای جذاب بدنش که من شیفتشون بودم هنوز سر جاشون بودن اما با کمی تغییرات چشمان خاکستری اش هنوز برق میزد حتی با وجود عینک قاب مشکی که به چشم زده بود
سلام خوشگلای من اینم از پارت آخر هدیه 🎁 امشب لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره حتما نظرتون رو درباره این پارت بهم بگید
- ۱۹.۷k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط