از دلی که دیگر مال من نیست

از دلی که دیگر مال من نیست

چند روز پیش،
بعد از آن‌که بغضِ نوشته‌ام
روی صفحه افتاد،
کسی که روزی همه‌ی من بود،
با پیامی برگشت؛
پیامی که مثل خنجر
از عمقِ جان می‌آمد.

از لحنش می‌شد فهمید
درد دارد،
نه سطحی،
نه گذرا_
از همان دردهایی
که از تهِ دل بالا می‌آید

نوشت_
طوری که می‌شد فهمید
همه‌ی آنچه گفته‌ام را خوانده،
اما با یک جمله
تمامش را کنار زد:
«تو از دلِ من خبر نداری.»

و در آن لحظه، دنیا
بی‌صدا، بی‌جان شد.

منی که ثانیه‌هایم برای او بود،
منی که غمم، اسم داشت،
چهره داشت، دلیل داشت؛
چطور باید از دلش خبر نداشته باشم؟

چطور می‌شود
بعد از آن همه لحظه‌های بی‌صدا،
بعد از آن همه آگاهی،
آن همه لمسِ بی‌کلام،
برای هم غریبه شویم؟

کِی
فاصله
این‌قدر بی‌صدا
قد کشید؟

چرا باید
تصمیم‌هایی که سهم من بود،
از پس پرده‌های دور
به گوشم بخورد؟

چرا من باشم
آخرین نفری که می‌فهمد
دلی که روزی خانه‌ام بود،
حال ترک خورده و سرد است؟

این سؤال
فریاد نیست،
اعتراض نیست‌_
یک تَرَکِ عمیق است
در گوشه‌ای از جان،
که هنوز
امید نفس می‌کشد.

و دردناک‌تر از همه :
این‌که بفهمی؛
می‌شود تمام جانت برای کسی باشد،
اما دلش جایی باشد که دیگر
راهی به آن نداری.

و از این‌جا به بعد،
درد شکل عوض می‌کند؛
نه شبیه گریه است، نه شبیه دلتنگی.
شبیه این است که بدانی
تمام گذشته‌ات حذف شده،
انگار هیچ‌وقت آن‌قدرها
نزدیک نبوده‌ای.

و آدم
با این فهم
پیر می‌شود؛
با این‌که
دوست داشتن
همیشه به دانستن نمی‌رسد،
و بعضی دل‌ها
حتی وقتی در آغوشت بوده‌اند،
هیچ‌وقت
مالِ تو نبوده‌اند...
.
.
.
.

درد، سکوت، نفس 🌙
دیدگاه ها (۴)

از جایی به بعد، آدم یاد می‌گیردبعضی جمله‌ها پایان یک رابطه ن...

می‌خواهم بدانی، اگر گاهی ساکت می‌شوم، اگر گاهی نگاه‌ام گم می...

نفس اش بند دلش تنگ چه باید می کردشیشه ای در به در سنگ چه بای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط