پرنده پرسید وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟ کرگدن گفت: دلتنگ؟
پرنده پرسید وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟ کرگدن گفت: دلتنگ؟ پرنده گفت وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست. کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد. حالا تا باران شدیدتر نشده برو، ابرهای سیاه را نمی بینی؟ پرنده حرفی نزد، پر کشید و رفت.
بعدتر کرگدن از فرشته مهربان خیال پرسید: بر نمی گردد، نه؟ فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت: نه. کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف، دلم گرم می شد وقتی می خندید. حیف که باران داشت شدیدتر میشد، وگرنه میشد که بماند. فرشته آرام نوازشش کورد، بعد لالایی محزون زنان کرد را برایش خواند. کرگدن چشمهایش را بست، و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن منظره ای ناممکن.
ابرها کم کم از آسمان به گلویش کوچ می کردند، و فرشته خوب می دانست این عاصی غمگین دیگر هرگز از ته دل نخواهد خندید.....
بعدتر کرگدن از فرشته مهربان خیال پرسید: بر نمی گردد، نه؟ فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت: نه. کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف، دلم گرم می شد وقتی می خندید. حیف که باران داشت شدیدتر میشد، وگرنه میشد که بماند. فرشته آرام نوازشش کورد، بعد لالایی محزون زنان کرد را برایش خواند. کرگدن چشمهایش را بست، و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن منظره ای ناممکن.
ابرها کم کم از آسمان به گلویش کوچ می کردند، و فرشته خوب می دانست این عاصی غمگین دیگر هرگز از ته دل نخواهد خندید.....
۲۵.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.