رمان مرز عشق

رمان مرز عشق🫀
پارت۱۳
اون... اون... مهگل بود!(دید ارسلان نبود🕶😎) اون که سایه منو باتیر میزد اون وقت اومده بچه ی منو ببینه؟
رقت سمت رضا و بغلش کرد و بچه رو هم دیداصلاً به من توجه نکرد انگار که نبودم. بچه رو بغل گرفت و رو به رضا گفت:
مهگل: منو ارسلان فردا داریم مهاجرت میکنیم بریم دبی حتماًبه ما سربزن.
سربزن؟ من آدم نبودم؟ فلش بابا اصلاً این برام مهم نیست. ولی ارسلان داره بیره چرا برام مهمه؟ یه لحظه توی دلم به خودم خندیدم اونمه اصلاًبرام مهم نیست فقط پدر حقیقه بچمه. از فکر های فاسدم بیرون اومدم که دیدم مهگل نیست.
رضا: خوبی عزیزم؟
دیانا: اره نفس.
حسم به رضا واقعی نبود فقط سعی میکرم که وانمود کنم دوسش دارم.
رضا: خب؛ پرستار دم در مهم گفت میتونیم بریم. تا تو آماده میشی منم برام کارای ورخصی رو انجام بدم.
لباس هام رو پوشیدم؛ دانیال رو گذاشتم توی گهواره و دادم دست رضا.
باهم تز بیمارستان خارج شدیم.و سوار ماشین شدیم. دانیال رو بغلم گرفتم و باهش بازی میکردم.

۳سال بعد:

ادامه دارد...........
بچه ها از پارت بعدی رمان؛ عاشقانه؛ منحرف؛ رمانتیک؛ درام و........
پس پارت قبلی رو ۱۰لایک بکنید بزارم براتون
دیدگاه ها (۶)

ادیت جدید. اصکی ممنوعببینم گزارش میدم

رمان مرز عشق🫀پارت۱۳۳سال بعد: دیانا: عشقم آماده ای؟ رضا: آره(...

رمان مرز عشق🫀پارت ۱۲۹ماه بعد امروز روز به دنیا اومدن دایانم ...

رمان مرز عشق🫀پارت ۱۱چند وقت دیگهصبح از خواب بلند شدم دیدم دل...

رمان بغلی منپارت ۱۲۹و۱۳۰ ارسلان: یه لحظه احساس کردم قلبم نمی...

رمان بغلی من پارت ۶۵ارسلان: باشه باشه باور کردم برو بخواب لب...

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط