- همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد ؛
- همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد ؛
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراریام . .
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت :
- ببخشید آقا من گیج شدهام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم .
راست میگفت بیچاره . .
گیج شده و راه را گم کرده بود .
گفتم هم مسیریم با من بیا .
دیگر شانه به شانهام میآمد که راه را گم نکند .
شانه به شانهی کسی تا حالا راه نرفته بودم .
قدش یك هوا از من کوچكتر بود ؛
حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش .
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار میایستند .
به گوشهی مژههایش که نگاه میکردم دلم میریخت . .
ای کاش حرف میزد .
صدایش بغل کردنی بود .
آن روز با بقیهی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود .
مسیر طولانی هر روز داشت مثل چشم بر هم زدنی میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم . .
امّا من مال این حرفها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند .
امّا این بار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم .
گفتم خانوم . .
من میخواهم بیشتر ببینمتان .
راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذّتبخش شده بود .
فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان .
قبول کرد ؛
با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد .
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم امّا دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشمهایمان که خیره بودند به هم هیچکس را نمیدیدم .
دنیای تکراریام رنگی شده بود . .
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم .
اوّل قرار بود کمی بیشتر ببینماش امّا دیگر جز او کسی را نمیدیدم .
قرار بود کمی بیشتر ببینماش امّا آنقدر دیدماش که تکراری شدم .
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم .
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم .
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند .
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود .
حالا دیگر حال نبود .
یکنواخت نبود .
که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مُشت حادثهی جا مانده در مسیر .
زندگی با صدایی خفه و آرام .
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یك نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام . .
حالا ساعتهاست هرچه این ایستگاهها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم .
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟!
گیج شدهام ، گنگ شدهام ، گم شدهام .
کمکم میکنی . . ))!🧡'💭
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراریام . .
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت :
- ببخشید آقا من گیج شدهام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم .
راست میگفت بیچاره . .
گیج شده و راه را گم کرده بود .
گفتم هم مسیریم با من بیا .
دیگر شانه به شانهام میآمد که راه را گم نکند .
شانه به شانهی کسی تا حالا راه نرفته بودم .
قدش یك هوا از من کوچكتر بود ؛
حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش .
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار میایستند .
به گوشهی مژههایش که نگاه میکردم دلم میریخت . .
ای کاش حرف میزد .
صدایش بغل کردنی بود .
آن روز با بقیهی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود .
مسیر طولانی هر روز داشت مثل چشم بر هم زدنی میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم . .
امّا من مال این حرفها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند .
امّا این بار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم .
گفتم خانوم . .
من میخواهم بیشتر ببینمتان .
راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذّتبخش شده بود .
فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان .
قبول کرد ؛
با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد .
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم امّا دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشمهایمان که خیره بودند به هم هیچکس را نمیدیدم .
دنیای تکراریام رنگی شده بود . .
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم .
اوّل قرار بود کمی بیشتر ببینماش امّا دیگر جز او کسی را نمیدیدم .
قرار بود کمی بیشتر ببینماش امّا آنقدر دیدماش که تکراری شدم .
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم .
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم .
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند .
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود .
حالا دیگر حال نبود .
یکنواخت نبود .
که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مُشت حادثهی جا مانده در مسیر .
زندگی با صدایی خفه و آرام .
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یك نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام . .
حالا ساعتهاست هرچه این ایستگاهها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم .
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟!
گیج شدهام ، گنگ شدهام ، گم شدهام .
کمکم میکنی . . ))!🧡'💭
۷.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.