«صورتش همه خونی بود» مادر روح الله عجمیان این جمله را که
«صورتش همه خونی بود» مادر روحالله عجمیان این جمله را که میگوید و مکث میکند، احساس میکنم جانش دارد از بدنش بیرون میرود... همه توانش را جمع میکند و تقلا میکند برای سوگ عمیقش کلمه پیدا کند: « تا الان ندیدمش»... هنوز جوان رشیدش را ندیده و سهروز از آن لحظههای سخت که اولین بار صحنههای جاندادنِ پسر رشیدش زیر مشت و لگد و ضربه چاقوی آن جماعت گذشته. بغضش میشکند و تویگریههایی تلخ، گم میشود: «من سهروز پیش رفتم دادگاه و آنجا دیدم چطوری زدنش»
بعد مظلومانهترین و غریبانهترین لحظههای روحالله زیر مشت و لگد جانیها جلوی چشمش میآید: «یک دستش رو تنش بود و یک دست دیگر را...» دستش را مثل آن لحظههای روحالله بالا میبرد و انگار آن لحظه با همه وجودش آرزو میکند خودش آنجا جای پسرش بود: « یک دست دیگرش را اینجوری کرده که نزننش... هزار نفر زدنش»
جمله آخر توی سرم میپیچد؛ «هزار نفر زدنش»... غریب گیرآورده بودنش.
دو تا از قاتلهایش را ق.صاص کردند؛ حالا جانیها دوره افتادهاند برای مرثیهخوانی برایشان. کاش مادر روحالله هیچوقت نیاید و نبیند؛ مگر یک زن، چندبار باید بمیرد و زنده شود؟
بعد مظلومانهترین و غریبانهترین لحظههای روحالله زیر مشت و لگد جانیها جلوی چشمش میآید: «یک دستش رو تنش بود و یک دست دیگر را...» دستش را مثل آن لحظههای روحالله بالا میبرد و انگار آن لحظه با همه وجودش آرزو میکند خودش آنجا جای پسرش بود: « یک دست دیگرش را اینجوری کرده که نزننش... هزار نفر زدنش»
جمله آخر توی سرم میپیچد؛ «هزار نفر زدنش»... غریب گیرآورده بودنش.
دو تا از قاتلهایش را ق.صاص کردند؛ حالا جانیها دوره افتادهاند برای مرثیهخوانی برایشان. کاش مادر روحالله هیچوقت نیاید و نبیند؛ مگر یک زن، چندبار باید بمیرد و زنده شود؟
۴.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۱