PART22
#PART22
#خلسه
حرفمو زدم و با دستم آرتا رو کنار زدم و از تراس رفتم بیرون دنبال آوا،در اتاقمونو باز کردم،برای بار دوم آوا رو توی این وضع میدیدم که داشت لباسشو عوض میکرد،که با جیغی که زد از سر جام صاف برگشتم و پشتمو بهش کردم و دستامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم،به دروغ گفتم:«نه...چیزی ندیدم!»
میدونم نباید بهش دروغ بگم ولی نمیتونستم فکر کنه که توی اون وضع دیدمش،با عصبانیت و داد ادامه داد:«گمشو برو بیرووون!»
یذره سرمو به سمتش کج کردم که دوباره داد زد:«نگا نکن گمشو برو دیوث!»تا دیدم که میخواد یه چیزی و به سمتم پرت کنه سریع از اتاق رفتم بیرون و در و بستم و چیزی که پرت کرد به در اصابت کرد،عصبی مشتی به در کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم،با دیدن یکی از خدمتکارا به اسمِ ساناز که داشت به سمتم میومد،عصبی دوباره پوفی کشیدم و بلند گفتم:«باز چیشده؟دوباره کی زاییده کُره شو انداخته گردنِ من؟»
ساناز با ناز و کرشمه ای اومد جلوم وایساد و گفت:«الیزابت...»
نذاشتم حرفشو ادامه بده و عصبی دستی به موهام کشیدم و گفتم:«الیزابت حامله اس؟»
ساناز چشم قره ای رفت و سر تاسفی برام تکون داد و زیرلب گفت:«آرمان...انقدر احمق بازی درنیار...محض رضای خدا یه بار فقط یه بار درست از اون مغزت استفاده کن»
فکم و منقبض کردم و با لحن بی حوصله ای گفتم:«انقدر الکی زر نزن...حرفتو بزن تا همینجا حامله ات نکردم!»
پوزخند مسخره ای زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:«چیشده؟زنت باهات بدرفتاری کرده نذاشته مثل یه دستمال ازش استفاده کنی؟»
با گفتن این حرفش رگ غیرتم زد بالا و سریع گلوشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار،از عصبانیت سینم بالا و پایین میرفت و نفس نفس میزدم و زیر لب با حرص گفتم:«دفعه بعد بخوای گوه خوری زندگی منو بکنی میذارمت کنار سگای خیابون بلکه از اونا حامله شدی!»
دستشو اورد بالا و گذاشت روی گردنم و رگ منقبض شده ی گردنمو لمس کرد و نگاهی به لبم انداخت و گفت:«کی بهتر از تو برای اینکه پدر بچه ام باشه؟زنت باید از خداش هم باشه فامیلیتو روش گذاشتی!»
نفس عمیقی کشیدم و لبمو گاز گرفتم و گفتم:«مزه نریز جن..ده خانم حرفتو بزن!»آروم آروم گردنش و ول کردم و رفتم عقب که دستشو از روی گردنم برداشت و گذاشت روی سینه ام:«الیزابت پایین منتظرته!»
دستشو از روی سینه ام برداشتمو سریع به سمت راه پله ها رفتم،الیزابت پایین پله ها وایساده بود،از پله ها پایین رفتم و جلوش وایسادم،میخواستم ببوسمش که عقب رفت و فاصله اش و باهام حفظ کرد و گفت:«نمی خواستم مزاحمت بشم!»
پوزخندی زدم و بخاطر تفاوت قَدیمون از بالا به چشماش نگاه کردم و گفتم:«مزاحم؟از کی تاحالا واسه من شدی مزاحم؟»
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#رمان
#بیبی_مانستر
#بی_تی_اس
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
حرفمو زدم و با دستم آرتا رو کنار زدم و از تراس رفتم بیرون دنبال آوا،در اتاقمونو باز کردم،برای بار دوم آوا رو توی این وضع میدیدم که داشت لباسشو عوض میکرد،که با جیغی که زد از سر جام صاف برگشتم و پشتمو بهش کردم و دستامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم،به دروغ گفتم:«نه...چیزی ندیدم!»
میدونم نباید بهش دروغ بگم ولی نمیتونستم فکر کنه که توی اون وضع دیدمش،با عصبانیت و داد ادامه داد:«گمشو برو بیرووون!»
یذره سرمو به سمتش کج کردم که دوباره داد زد:«نگا نکن گمشو برو دیوث!»تا دیدم که میخواد یه چیزی و به سمتم پرت کنه سریع از اتاق رفتم بیرون و در و بستم و چیزی که پرت کرد به در اصابت کرد،عصبی مشتی به در کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم،با دیدن یکی از خدمتکارا به اسمِ ساناز که داشت به سمتم میومد،عصبی دوباره پوفی کشیدم و بلند گفتم:«باز چیشده؟دوباره کی زاییده کُره شو انداخته گردنِ من؟»
ساناز با ناز و کرشمه ای اومد جلوم وایساد و گفت:«الیزابت...»
نذاشتم حرفشو ادامه بده و عصبی دستی به موهام کشیدم و گفتم:«الیزابت حامله اس؟»
ساناز چشم قره ای رفت و سر تاسفی برام تکون داد و زیرلب گفت:«آرمان...انقدر احمق بازی درنیار...محض رضای خدا یه بار فقط یه بار درست از اون مغزت استفاده کن»
فکم و منقبض کردم و با لحن بی حوصله ای گفتم:«انقدر الکی زر نزن...حرفتو بزن تا همینجا حامله ات نکردم!»
پوزخند مسخره ای زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:«چیشده؟زنت باهات بدرفتاری کرده نذاشته مثل یه دستمال ازش استفاده کنی؟»
با گفتن این حرفش رگ غیرتم زد بالا و سریع گلوشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار،از عصبانیت سینم بالا و پایین میرفت و نفس نفس میزدم و زیر لب با حرص گفتم:«دفعه بعد بخوای گوه خوری زندگی منو بکنی میذارمت کنار سگای خیابون بلکه از اونا حامله شدی!»
دستشو اورد بالا و گذاشت روی گردنم و رگ منقبض شده ی گردنمو لمس کرد و نگاهی به لبم انداخت و گفت:«کی بهتر از تو برای اینکه پدر بچه ام باشه؟زنت باید از خداش هم باشه فامیلیتو روش گذاشتی!»
نفس عمیقی کشیدم و لبمو گاز گرفتم و گفتم:«مزه نریز جن..ده خانم حرفتو بزن!»آروم آروم گردنش و ول کردم و رفتم عقب که دستشو از روی گردنم برداشت و گذاشت روی سینه ام:«الیزابت پایین منتظرته!»
دستشو از روی سینه ام برداشتمو سریع به سمت راه پله ها رفتم،الیزابت پایین پله ها وایساده بود،از پله ها پایین رفتم و جلوش وایسادم،میخواستم ببوسمش که عقب رفت و فاصله اش و باهام حفظ کرد و گفت:«نمی خواستم مزاحمت بشم!»
پوزخندی زدم و بخاطر تفاوت قَدیمون از بالا به چشماش نگاه کردم و گفتم:«مزاحم؟از کی تاحالا واسه من شدی مزاحم؟»
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#رمان
#بیبی_مانستر
#بی_تی_اس
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۵.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.