همان لحظه باران شدید شد و افراد مهرسا آن ها را پیدا کردند
همان لحظه باران شدید شد و افراد مهرسا آن ها را پیدا کردند به مهرسا کمک کردند تا ایستد و مرد را دستگیر کردند و رها را برداشتند و داخل ماشین بردند مهرسا در راه به خاطر رها کلی گریه کرد روز بعد رسید و مرد دستگیر شده بود
و مهرسا در حال گریه کردن در بالای سر قبر رها ولی بی خبر از هر چیزی مهرسا به هیچکس قضیه را نگفته بود به جزء آرشین
و به او گفته بود که به آنجا بیاید
مهرسا ایستاده گریه میکرد ولی در تابوت باز و هنوز هیچ خاکی در آنجا ریخته نشده بود آرشین از راه رسید ولی بی خبر از اینکه آن شخص کیست او جلو آمد و با قیافه معصوم و درخواب رفته رها دوست دختره خود از دبستان که تا هفته پیش باهم بودند رو به رو شد ولی غافل از اینکه آرشین رابطه را بهم زده بود
همان لحظه آرشین رفت و تابوت بزرگتری آورد و با کمک مهرسا آنجا را بیشتر کندند مهرسا نمیدانست چه خبر است و این کار برای چیست ولی به کار خود ادامه داد
آرشین بعد از کندن زمین با کمک مهرسا تابوت رها را بالا اوردند و کنار خود گذاشتند بعد تابوت بزرگ را در چاله گذاشتند و اول رها را در ان گذاشتند آرشین کمی آنجا را نگاه نگاه کرد و خود نیز در کنار رها در تابوت بزرگ دراز کشید و به مهرسا گفت در را ببند اینجا رابا خاک پر کن ولی مهرسا فهمید قضیه از چه قرار است و خور نیز در کنار رها دراز کشید و از ارشین پرسید : تو آن را میشناختی ؟
ارشین جواب داد : او همان دوست دختره من است که درمورد ان صحبت میکردم
مهرسا دیگر حرفی نزد و در تابوت را کشید تا بسته شده و بعد از گردن آرشین گرفت و گفت : توهم از گردن من بگیر و من را خفه کن راحت ترین راه برای مرگ انها این کار را کردند و همانجا در کنار رها جان دادند و لحظاتی بعد چند نفدر انجا را با خاک پر کردند و دیگر کسی به انجا سرنزند و خدا میداند انها در زندگی بعد خود چطور باهم اشنا میشوند
و مهرسا در حال گریه کردن در بالای سر قبر رها ولی بی خبر از هر چیزی مهرسا به هیچکس قضیه را نگفته بود به جزء آرشین
و به او گفته بود که به آنجا بیاید
مهرسا ایستاده گریه میکرد ولی در تابوت باز و هنوز هیچ خاکی در آنجا ریخته نشده بود آرشین از راه رسید ولی بی خبر از اینکه آن شخص کیست او جلو آمد و با قیافه معصوم و درخواب رفته رها دوست دختره خود از دبستان که تا هفته پیش باهم بودند رو به رو شد ولی غافل از اینکه آرشین رابطه را بهم زده بود
همان لحظه آرشین رفت و تابوت بزرگتری آورد و با کمک مهرسا آنجا را بیشتر کندند مهرسا نمیدانست چه خبر است و این کار برای چیست ولی به کار خود ادامه داد
آرشین بعد از کندن زمین با کمک مهرسا تابوت رها را بالا اوردند و کنار خود گذاشتند بعد تابوت بزرگ را در چاله گذاشتند و اول رها را در ان گذاشتند آرشین کمی آنجا را نگاه نگاه کرد و خود نیز در کنار رها در تابوت بزرگ دراز کشید و به مهرسا گفت در را ببند اینجا رابا خاک پر کن ولی مهرسا فهمید قضیه از چه قرار است و خور نیز در کنار رها دراز کشید و از ارشین پرسید : تو آن را میشناختی ؟
ارشین جواب داد : او همان دوست دختره من است که درمورد ان صحبت میکردم
مهرسا دیگر حرفی نزد و در تابوت را کشید تا بسته شده و بعد از گردن آرشین گرفت و گفت : توهم از گردن من بگیر و من را خفه کن راحت ترین راه برای مرگ انها این کار را کردند و همانجا در کنار رها جان دادند و لحظاتی بعد چند نفدر انجا را با خاک پر کردند و دیگر کسی به انجا سرنزند و خدا میداند انها در زندگی بعد خود چطور باهم اشنا میشوند
- ۴.۷k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط