PART15
#PART15
#خلسه
انگشت اشار..مو به سمتش گرفتم و با لحن تحدید آمیزی گفتم:«داری پات و از گیلیمت دراز تر میکنی آرمان خان!»
جوری که با چشمای سبزش و نگاه تو خالیش بهم نگاه میکرد،می تونستم ذوب بشم و برم توی زمین،گرمم شده بود و قلبم تند تند میزد و نف.س نف.س میزدم،اونقدری اومد جلو که چسب..یدم به دیوار،لبخند شیط.نت آمیزی روی لبش بود،با انگشت اشاره اش،انگشتمو اورد پایین و دستاشو دو طرف سرم قرار داد.نمیتونستم به چشماش نگاه کنم برای همین سرمو انداختم پایین و نگاهم و ازش گرفتم که فکمو بین دوتا انگشتای شصت و اشاره اش قرار داد و سرم و اورد بالا تا بهش نگاه کنم که لب زد:«وقتی خجالت میکشی خیلی ناز میشی...ولی دوست دارم وقتی باهات صحبت میکنم بهم نگاه کنی!»
از فاصله ی نزدیکمون احساس خوبی نداشتم چون امنیتم یجورایی تضمین نبود،آرمان آدمی نبود که بشه بهش اطمینان کرد و بگه که خب این یه مرده نه یه نر و ممکن نیست که باهام کاری نداشته باشه،البته خلق و خوی اینجوری داشت از بچگی همینطوری بزرگ شده و اینا براش عادیه و لب زدم:«خوشم نمیاد که انقدر بهم نزدیکی!»
دستشو آروم اورد و روی گل..وم قرار داد که لرز..ه ای به اندا..مم افتاد،نمیدونم ولی نسبت به لمس آرمان خیلی حساس بودم،با کوچیک ترین لمسی لرزشی و توی بدنم احساس میکنم،دستای مردونه و بزرگش کل گردنمو پوشش داده بود و کم کم داشت فشار دستشو روی گردنم بیشتر میکرد و با لحن جدی ای گفت:«در موقعیتی نیستی که بهم دستور بدی،تو زن قانونی منی از هر لحاظ،باید منو تأمین کنی،من الان بهت نیاز دارم،میخوام لمست کنم،میخوام هر اینچ از بدنتو از حفظ باشم،میخوام هیجان بهم بدی!»
با حرفایی که میزد انگار یه سطل آب یخ و میریختن روم،من از اینکه به آرمان نگاه کنم متنفر بودم حالا بیام لمسش کنم؟اصلا من عاشق یکی دیگه ام چرا اینا نمیفهمن؟،سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:«من ازت متنفرم آرمان چرا نمیفهمی انقدر چیز سختیه؟»
فشار دستشو روی گردنم بیشتر کرد،مردک احمق کم کم داشت خفم میکرد،اخماش رفته بود توی هم و با حالت طلبکارانه ای بهم نگاه میکرد،میتونستم بگم که مشکل روانی داره چون نمیتونه با حقیقت رو به رو بشه،من خودم آسم دارم و با این کارشم نفس کم اورده بودم،به سرفه افتاده بودم و با دوتا دستم دستشو گرفته بودم تا شاید عقلش برسه و دستش و برداره چون داشتم خفه میشدم که غرش کرد:«از من متنفری؟دوباره تکرار کن تا تنفر و بهت نشون بدم!»
دیگه داشتم تار میدم و سرم گیج میرفت و از نفس تنگی سرفه ام گرفته بود که زیر لب گفتم:«خیل خب...چیزی که میخوای و انجام میدم...دستتو بردار!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#اشتباه_من
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
انگشت اشار..مو به سمتش گرفتم و با لحن تحدید آمیزی گفتم:«داری پات و از گیلیمت دراز تر میکنی آرمان خان!»
جوری که با چشمای سبزش و نگاه تو خالیش بهم نگاه میکرد،می تونستم ذوب بشم و برم توی زمین،گرمم شده بود و قلبم تند تند میزد و نف.س نف.س میزدم،اونقدری اومد جلو که چسب..یدم به دیوار،لبخند شیط.نت آمیزی روی لبش بود،با انگشت اشاره اش،انگشتمو اورد پایین و دستاشو دو طرف سرم قرار داد.نمیتونستم به چشماش نگاه کنم برای همین سرمو انداختم پایین و نگاهم و ازش گرفتم که فکمو بین دوتا انگشتای شصت و اشاره اش قرار داد و سرم و اورد بالا تا بهش نگاه کنم که لب زد:«وقتی خجالت میکشی خیلی ناز میشی...ولی دوست دارم وقتی باهات صحبت میکنم بهم نگاه کنی!»
از فاصله ی نزدیکمون احساس خوبی نداشتم چون امنیتم یجورایی تضمین نبود،آرمان آدمی نبود که بشه بهش اطمینان کرد و بگه که خب این یه مرده نه یه نر و ممکن نیست که باهام کاری نداشته باشه،البته خلق و خوی اینجوری داشت از بچگی همینطوری بزرگ شده و اینا براش عادیه و لب زدم:«خوشم نمیاد که انقدر بهم نزدیکی!»
دستشو آروم اورد و روی گل..وم قرار داد که لرز..ه ای به اندا..مم افتاد،نمیدونم ولی نسبت به لمس آرمان خیلی حساس بودم،با کوچیک ترین لمسی لرزشی و توی بدنم احساس میکنم،دستای مردونه و بزرگش کل گردنمو پوشش داده بود و کم کم داشت فشار دستشو روی گردنم بیشتر میکرد و با لحن جدی ای گفت:«در موقعیتی نیستی که بهم دستور بدی،تو زن قانونی منی از هر لحاظ،باید منو تأمین کنی،من الان بهت نیاز دارم،میخوام لمست کنم،میخوام هر اینچ از بدنتو از حفظ باشم،میخوام هیجان بهم بدی!»
با حرفایی که میزد انگار یه سطل آب یخ و میریختن روم،من از اینکه به آرمان نگاه کنم متنفر بودم حالا بیام لمسش کنم؟اصلا من عاشق یکی دیگه ام چرا اینا نمیفهمن؟،سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:«من ازت متنفرم آرمان چرا نمیفهمی انقدر چیز سختیه؟»
فشار دستشو روی گردنم بیشتر کرد،مردک احمق کم کم داشت خفم میکرد،اخماش رفته بود توی هم و با حالت طلبکارانه ای بهم نگاه میکرد،میتونستم بگم که مشکل روانی داره چون نمیتونه با حقیقت رو به رو بشه،من خودم آسم دارم و با این کارشم نفس کم اورده بودم،به سرفه افتاده بودم و با دوتا دستم دستشو گرفته بودم تا شاید عقلش برسه و دستش و برداره چون داشتم خفه میشدم که غرش کرد:«از من متنفری؟دوباره تکرار کن تا تنفر و بهت نشون بدم!»
دیگه داشتم تار میدم و سرم گیج میرفت و از نفس تنگی سرفه ام گرفته بود که زیر لب گفتم:«خیل خب...چیزی که میخوای و انجام میدم...دستتو بردار!»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#اشتباه_من
#غمگین
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۸.۵k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.