PART16
#PART16
#خلسه
یهو دستشو از روی گردنم بر داشت و از شدت سر گیجه دستمو به روشویی گرفتم و نفسای عمیق میکشیدم،که دستشو روی کمرم کشید و ناخودآگاه بخاطر لمسش دوباره صاف وایسادم ولی هنوزم تار میدیدم،که دوباره یه دستش و گذاشت کنار سرم و اون یکی دستشو به لبه ی حوله میکشید و لبش و با دندون نیشش گرفته بود و با نگاه گرسنه ای هر اینچ از بدنمو میگشت.
بدنم یخ زده بود انگار که خون هیچ جریانی داخلش نداشت،تار میدم و سرم گیج میرفت و به سختی میتونستم نفس بکشم،وضعیت مزخرفی بود،آرمان صورتش و اورد کنار صورتم و کنار گوشم آروم لب زد:«آفرین دختر خوب،کم کم داری رام میشی!»
کلماتش و دیگه واضح نمی شنیدم،میدونستم که هر لحظه ممکنه غش کنم ولی اگه بهش میگفتم که حالم خوب نیست قطعا مسخره ام میکرد و میگفت داری بهونه میاری،اومد عقب تر،متوجه رنگ پریدگی صورتم شد،دستشو اورد بالا و تار مویی که افتاده بود روی صورتم و کنار زد و گفت:«چرا انقدر سردی!»
با سرگیجه شدیدی روی آرمان افتادم و اونم با افتادن من سریع من و گرفت و با تعجب و نگرانی حرف میزد اما من نمیتونستم بشنوم و در نهایت سیاهی مطلق...
*
(آرمان)
صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود و یخ زده بود که گفتم:«چرا انقدر یخ زدی؟»
یهو افتاد رومو سریع توی بغلم گرفتمش:«هی..هی..آوا؟...میشنوی صدامو...میشنوی قربونت برم؟آوا؟»
چشماش بسته شده بودنو هرچقدر تکونش میدادم و صداش میزدم واکنشی نشون نمیداد و بیهوش شده بود،گرفتمش توی بغلم و از حموم اوردمش بیرون گذاشتمش روی تخت،پتو رو روش کشیدم و عصبی دستی به موهام کشیدم،اخه من احمق واسه چی همچین گو..هی خوردم؟چرا انقدر اذیتش کردم و بهش فشار اوردم؟دوباره رفتم کنارش و دستش و گرفتم:«آوا...»
گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم،حنا یهو در اتاق و باز کرد از وضیعت ما شوکه شد و چشماش گرد شد و بهت زده بهمون خیره شد و گفت:«آوا...آوا چش شد؟»
که یهو حنا هم از تعجب و شوک ناگهانی از پشت افتاد و آرتا اگه خودشو نمیرسوند حنا روی زمین میافتد که آرتا گرفتش توی بغلش و با تعجب بهمون خیره شد:«اینجا...اینجا چخبره؟حنا؟»
دوباره دستی به سر آوا کشیدم و با نگرانی گفتم:«نمیدونم،نمیدونم خیلی یخه...آرتا خیر سرت دکتری بگو چه گوهی بخوریم؟»
آرتا حنا رو اورد و گذاشت روی تخت تا بشینه و اومد سمت آوا و منو با دستش کنار زد که فضا داشته باشه،نبض آوا رو گرفت و چشماش گرد شد:«نبضش خیلی ضغیفه،به سختی نفس میکشه»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
#خلسه
یهو دستشو از روی گردنم بر داشت و از شدت سر گیجه دستمو به روشویی گرفتم و نفسای عمیق میکشیدم،که دستشو روی کمرم کشید و ناخودآگاه بخاطر لمسش دوباره صاف وایسادم ولی هنوزم تار میدیدم،که دوباره یه دستش و گذاشت کنار سرم و اون یکی دستشو به لبه ی حوله میکشید و لبش و با دندون نیشش گرفته بود و با نگاه گرسنه ای هر اینچ از بدنمو میگشت.
بدنم یخ زده بود انگار که خون هیچ جریانی داخلش نداشت،تار میدم و سرم گیج میرفت و به سختی میتونستم نفس بکشم،وضعیت مزخرفی بود،آرمان صورتش و اورد کنار صورتم و کنار گوشم آروم لب زد:«آفرین دختر خوب،کم کم داری رام میشی!»
کلماتش و دیگه واضح نمی شنیدم،میدونستم که هر لحظه ممکنه غش کنم ولی اگه بهش میگفتم که حالم خوب نیست قطعا مسخره ام میکرد و میگفت داری بهونه میاری،اومد عقب تر،متوجه رنگ پریدگی صورتم شد،دستشو اورد بالا و تار مویی که افتاده بود روی صورتم و کنار زد و گفت:«چرا انقدر سردی!»
با سرگیجه شدیدی روی آرمان افتادم و اونم با افتادن من سریع من و گرفت و با تعجب و نگرانی حرف میزد اما من نمیتونستم بشنوم و در نهایت سیاهی مطلق...
*
(آرمان)
صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود و یخ زده بود که گفتم:«چرا انقدر یخ زدی؟»
یهو افتاد رومو سریع توی بغلم گرفتمش:«هی..هی..آوا؟...میشنوی صدامو...میشنوی قربونت برم؟آوا؟»
چشماش بسته شده بودنو هرچقدر تکونش میدادم و صداش میزدم واکنشی نشون نمیداد و بیهوش شده بود،گرفتمش توی بغلم و از حموم اوردمش بیرون گذاشتمش روی تخت،پتو رو روش کشیدم و عصبی دستی به موهام کشیدم،اخه من احمق واسه چی همچین گو..هی خوردم؟چرا انقدر اذیتش کردم و بهش فشار اوردم؟دوباره رفتم کنارش و دستش و گرفتم:«آوا...»
گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم،حنا یهو در اتاق و باز کرد از وضیعت ما شوکه شد و چشماش گرد شد و بهت زده بهمون خیره شد و گفت:«آوا...آوا چش شد؟»
که یهو حنا هم از تعجب و شوک ناگهانی از پشت افتاد و آرتا اگه خودشو نمیرسوند حنا روی زمین میافتد که آرتا گرفتش توی بغلش و با تعجب بهمون خیره شد:«اینجا...اینجا چخبره؟حنا؟»
دوباره دستی به سر آوا کشیدم و با نگرانی گفتم:«نمیدونم،نمیدونم خیلی یخه...آرتا خیر سرت دکتری بگو چه گوهی بخوریم؟»
آرتا حنا رو اورد و گذاشت روی تخت تا بشینه و اومد سمت آوا و منو با دستش کنار زد که فضا داشته باشه،نبض آوا رو گرفت و چشماش گرد شد:«نبضش خیلی ضغیفه،به سختی نفس میکشه»
#رمان
#افسانه_دریای_آبی
#روباه_نه_دم
#عاشقانه
#زیبا
#مستر
#بیبی_مانستر
🤍🍓. √• @Zeynab_ku
۶.۱k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.