دیگر حتی حوصله ی فریاد های بی صدایم را نیز ندارم..تنها ؛
گاه آرزو میکنم ، کاش میشد ، چشمانم را ببندمو به آغوش سردِ عجل روَم ، به اعماق خاک ها روَمو بعد از مدتی ، دوباره سرِپا شوم ، خاک هایم را بتکانم ؛ اگر خواستم دوباره نفس کِشم و اگر نه ، برای همیشه خواب را مهمان چشمانم کنم ؛، اما حیف است که این ، خوابی بیش نیست ؛
حال دُوباره زمان بستنِ پلک هایم رسیده ، امید دارم که دیگر رنگِ روشنایی را نبینم ، مَگر ، در پشت دو پلکم...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.