دیگر حتی حوصلهی فریاد های بیصدایم را نیز ندارمتنها

دیگر حتی حوصله‌ی فریاد های بی‌صدایم را نیز ندارم..تنها ؛ دلم سکوت میخواهد ، سکوتی که رنگ آرامش ، طعم حال‌خوب و عطر خنک زمستان را بدهد...دلم نگاه کردن به سیاهی را میخواهد ؛ سیاهی ، تاریکی ، پوچی ، حقیقتش دلم بستن چشمانم تا ابد میخواهد ؛
گاه آرزو میکنم ، کاش میشد ، چشمانم را ببندمو به آغوش سردِ عجل روَم ، به اعماق خاک ها روَمو بعد از مدتی ، دوباره سرِپا شوم ، خاک هایم را بتکانم ؛ اگر خواستم دوباره نفس کِشم و اگر نه ، برای همیشه خواب را مهمان چشمانم کنم ؛، اما حیف است که این ، خوابی بیش نیست ؛
حال دُوباره زمان بستنِ پلک هایم رسیده ، امید دارم که دیگر رنگِ روشنایی را نبینم ، مَگر ، در پشت دو پلکم...
دیدگاه ها (۰)

دلم میخواهد کوله ای بردارمو از اینجا به جایی دور سفر کنم ؛ ج...

حالم از این انسان های الکی خوش بهم میخورد ؛ همان کسانی که اد...

چشمانش غم داشتند ؛ غم...نه..فریاد میزنند ، خودش سکوت اختیار ...

دیگر هیچ چیز مانند گذشته ها نیست ...¡لبخند هایت بوی اشک میده...

خیلی وقت است ،دلم میخواهد قلمم را بردارم ، تمام حرف هایم را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط