فیک جونگکوک:تاته مائه
فیکجونگکوک:تاتهمائه
part¹⁶
با صدای بلند و عصبی شروع به حرف زدن کرد
" توی راهرو داشتی راه میرفتی بعدشم پشت در اتاقم بودی، تو چه مرگته نارا؟ "a.t
با صدای بلند ا.ت از خوابآلودگی پرید
به حرفاش خوب گوش داد
تعجب کرده بود
از تعجب ابرو هاش را بالا داد
نارا:" ولی ا.ت من خواب بودم...از چیزی که داری میگی خبر ندارم "
نفسشو کلافهبار بیرون داد
" نارا...از شوخیت عصبانی نیستم، از اینکه یهوی اونکار رو کردی عصبانیم "a.t
از روی تخت بلند شد
نارا:" من تا حالا هر شوخی که کردم بعدش بهت گفتم ولی این یکی قسم میخورم تقصیر من نیست "
به چشماش نگاه کرد
چشماش حرف میزدن که داره راست میگه
تا حالا چنین کاری نکرده بود
اخمای که توی هم گِره خورده بودن رو باز کرد
" پس اون کی بود؟ "a.t
روی تخت نشست
پتو رو دور خودش پیچوند
نارا:" حتما خیالاتی شدی "
ترس وارد بدنش شد
دستاش رو توی هم گِره کرد
" خیالاتی نشدم..دیدمش واقعی بود "a.t
نارا:" آخه کسی جز منو تو که توی خونه نیست اگه دیدی یعنی یکی توی خونهاَس "
آب دهنشو قورت داد
برگشت و به بیرون نگاه کرد
در اتاق باز بود
در اتاق نارا روبه پلهها باز میشد
تاریک تاریک بود
فقط با روشنایی ماه میتونست اطراف رو ببینه
به اون تاریکی راه پله خیره شده بود
حس اینکه کسی داره نگاش میکنه ول کن نبود
حس میکرد یکی داخل اون تاریکیه
سریع به سمت در رفت
در رو بست و قفل کرد
نارا از روی تخت بلند شد
نارا:" چیکار میکنی؟ "
کلید اتاق روی توی دستش مچ کرد به سمتش رفت
" باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
نارا:" ا.ت من شوخی کردم یکی توی خونهاَس، فکر نمیکردم اینقدر بترسی "
" یکی هست؛ قسم میخورم یکی توی خونهاَس همونی که پشت در اتاقم بود، باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
نارا:" ا.ت ما که از چیزی مطم... "
نداشت ادامهای حرفش رو بزنه
دوتا دستاش رو روی شونش گذاشت
" باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
به ترس داخل چشمان ا.ت نگاه کرد
خیلی ترسیده و راست میگفت
این چشمان و حرفها رو باور کرد
گوشیش از روی میز کوچیک کنار تخت برداشت و شمارهای پلیس رو گرفت
همه چیز و آدرس رو گفت
" کی میان؟ "a.t
نارا:" ده دقیقه دیگه میرسن "
" ای کاش زودتر میرسیدن "a.t
از ترسی که ا.ت داشت
و حرفهای راستی که میزد، ترسید بود
برای اینکه ترس ا.ت بیشتر نشه خودشو کنترل میکرد
دست ا.ت رو گرفت و روی تخت نشستن
پتو روی کمر خودش و ا.ت گذاشت
نارا:" در اتاق قفله..پلیسا هم زود میرسن نگران نباش "
خودش به حرفی که زد باور نداشت بعد چه انتظاری از ا.ت داشت
زمان کندتر از بقیه لحظهها میگذشت
انگار زمان ایستاده بود
خانه توی سکوت مرگباری بود
هیچ صدای نمیآمد
حتی صدای جغد یا جیرجیرک
توی اتاق فقط صدای نفسهای از جنس ترس بود
ترس کل تنشان را اشغال کرده بود
part¹⁶
با صدای بلند و عصبی شروع به حرف زدن کرد
" توی راهرو داشتی راه میرفتی بعدشم پشت در اتاقم بودی، تو چه مرگته نارا؟ "a.t
با صدای بلند ا.ت از خوابآلودگی پرید
به حرفاش خوب گوش داد
تعجب کرده بود
از تعجب ابرو هاش را بالا داد
نارا:" ولی ا.ت من خواب بودم...از چیزی که داری میگی خبر ندارم "
نفسشو کلافهبار بیرون داد
" نارا...از شوخیت عصبانی نیستم، از اینکه یهوی اونکار رو کردی عصبانیم "a.t
از روی تخت بلند شد
نارا:" من تا حالا هر شوخی که کردم بعدش بهت گفتم ولی این یکی قسم میخورم تقصیر من نیست "
به چشماش نگاه کرد
چشماش حرف میزدن که داره راست میگه
تا حالا چنین کاری نکرده بود
اخمای که توی هم گِره خورده بودن رو باز کرد
" پس اون کی بود؟ "a.t
روی تخت نشست
پتو رو دور خودش پیچوند
نارا:" حتما خیالاتی شدی "
ترس وارد بدنش شد
دستاش رو توی هم گِره کرد
" خیالاتی نشدم..دیدمش واقعی بود "a.t
نارا:" آخه کسی جز منو تو که توی خونه نیست اگه دیدی یعنی یکی توی خونهاَس "
آب دهنشو قورت داد
برگشت و به بیرون نگاه کرد
در اتاق باز بود
در اتاق نارا روبه پلهها باز میشد
تاریک تاریک بود
فقط با روشنایی ماه میتونست اطراف رو ببینه
به اون تاریکی راه پله خیره شده بود
حس اینکه کسی داره نگاش میکنه ول کن نبود
حس میکرد یکی داخل اون تاریکیه
سریع به سمت در رفت
در رو بست و قفل کرد
نارا از روی تخت بلند شد
نارا:" چیکار میکنی؟ "
کلید اتاق روی توی دستش مچ کرد به سمتش رفت
" باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
نارا:" ا.ت من شوخی کردم یکی توی خونهاَس، فکر نمیکردم اینقدر بترسی "
" یکی هست؛ قسم میخورم یکی توی خونهاَس همونی که پشت در اتاقم بود، باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
نارا:" ا.ت ما که از چیزی مطم... "
نداشت ادامهای حرفش رو بزنه
دوتا دستاش رو روی شونش گذاشت
" باید زنگ بزنیم به پلیس "a.t
به ترس داخل چشمان ا.ت نگاه کرد
خیلی ترسیده و راست میگفت
این چشمان و حرفها رو باور کرد
گوشیش از روی میز کوچیک کنار تخت برداشت و شمارهای پلیس رو گرفت
همه چیز و آدرس رو گفت
" کی میان؟ "a.t
نارا:" ده دقیقه دیگه میرسن "
" ای کاش زودتر میرسیدن "a.t
از ترسی که ا.ت داشت
و حرفهای راستی که میزد، ترسید بود
برای اینکه ترس ا.ت بیشتر نشه خودشو کنترل میکرد
دست ا.ت رو گرفت و روی تخت نشستن
پتو روی کمر خودش و ا.ت گذاشت
نارا:" در اتاق قفله..پلیسا هم زود میرسن نگران نباش "
خودش به حرفی که زد باور نداشت بعد چه انتظاری از ا.ت داشت
زمان کندتر از بقیه لحظهها میگذشت
انگار زمان ایستاده بود
خانه توی سکوت مرگباری بود
هیچ صدای نمیآمد
حتی صدای جغد یا جیرجیرک
توی اتاق فقط صدای نفسهای از جنس ترس بود
ترس کل تنشان را اشغال کرده بود
۱۱.۱k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.