درب خانه باز شد و پدر وارد شد
درب خانه باز شد و پدر وارد شد
زیر چشمی نگاهی به درب انداخت ،، آه سردی کشید و همون بغض همیشگی چنگ زد به گلو ش ،، سرعت قدم هاش رو کمتر کرد تا بچه های کوچکش،،خیس بودنِ چشم هایش رو نظاره گر نشند ،،
بچه ها همین که متوجه ورود پدر شدند
به تکاپو و جنبش افتادند ،،
به سرعت چیزی رو پنهان کردند و خودشون رو مشغول به کارهای عادی ساختند ،، پدر وارد اتاق شد ،، نگاهی به چهره های طفلان معصومش کرد و متوجه شد باز هم گریه ی زیادی کردند ،، دختر بزرگ ش رو که چهار پنج سال هم بیشتر نداشت صدا زد و گفت : دخترم چه چیزی پنهان کردی ؟
دختر معصوم سر به پایین انداخت ،،
قطرات درشت اشک از چشمانش جدا میشدند و به زمین میریختند ،، پدر دست زیر چانه ی دختر گذاشت ،، سرش رو به آرومی بالا آورد و گفت : دخترم به بابا نمیگی چه بود ؟ دختر خیلی آهسته بین هق هق های کودکانه ش گفت : چادر مادر بود پدر جان ،،
داداش حسین م ،، بهانه ی مادر گرفته بود و خیلی بی تابی میکرد ،،
چادر مادر بر سر کردم و در سجاده ی مادر اقامه ی نماز کردم تا شاید قدری آرامش بگیرد و از دلتنگی ش کم بشه
پدر دخترش را در آغوش کشید ،، شاید میخواست دخترش اشک های بابای پهلوان ش رو نبینه ،،
پدر باز پرسید : حسن ، چه دخترم ؟
او هم گریه و بیتابی میکند
دختر نگاهی به داداش حسن ش که گوشه ای از خونه ، زانو بغل گرفته بود ، کرد و گفت : نه بابایی
خیلی نگران داداش حسن هستم ،،
با هیچکسی حرف نمیزند و وقتی شما نیستید مدام مُشت بر دیوار و زمین میکوبه ،، با خودش مدام حرف میزنه ،، حتی شب ها یک ساعت خواب راحت نداره ،، هی از خواب میپره و هی میگه نزن نامرد ، نزن نامرد
بابای پهلوان ،، دیگه طاقت شنیدن نداشت ،، تکیه به دیوار زد و بلند بلند گریست ،، دخترک ، دست های لرزان پدر رو بین دست های کوچک ش گرفت و ملتمسانه اصرار میکرد ، بابایی جون ، تو دیگه نه ،، نمیتونم مواظب همه تون باشم
من هنوز خیلی کوچیک م ،،
نگاهش رو به سجاده ی مادر دوخت و زیر لب نجوا میکرد :
کاش مادر انقدر زود نمیرفتی ،،
بعد از رفتن تو ،، همه چیز بهم ریخته
ما بدون تو ، خیلی غریب هستیم مادر
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
#شهادت.حضرت.مادر.افسانه.نیست
#فقط.حیدر.أمیرالمؤمنین.است
#امام.حسن.شهیدِ.کوچه
#بغض.و.تبری.قانون.شیعه
#قاتل.حضرت.مادر.یقیناً.عُمَر.است
#بر.عمر.حرامزاده.لعنت
زیر چشمی نگاهی به درب انداخت ،، آه سردی کشید و همون بغض همیشگی چنگ زد به گلو ش ،، سرعت قدم هاش رو کمتر کرد تا بچه های کوچکش،،خیس بودنِ چشم هایش رو نظاره گر نشند ،،
بچه ها همین که متوجه ورود پدر شدند
به تکاپو و جنبش افتادند ،،
به سرعت چیزی رو پنهان کردند و خودشون رو مشغول به کارهای عادی ساختند ،، پدر وارد اتاق شد ،، نگاهی به چهره های طفلان معصومش کرد و متوجه شد باز هم گریه ی زیادی کردند ،، دختر بزرگ ش رو که چهار پنج سال هم بیشتر نداشت صدا زد و گفت : دخترم چه چیزی پنهان کردی ؟
دختر معصوم سر به پایین انداخت ،،
قطرات درشت اشک از چشمانش جدا میشدند و به زمین میریختند ،، پدر دست زیر چانه ی دختر گذاشت ،، سرش رو به آرومی بالا آورد و گفت : دخترم به بابا نمیگی چه بود ؟ دختر خیلی آهسته بین هق هق های کودکانه ش گفت : چادر مادر بود پدر جان ،،
داداش حسین م ،، بهانه ی مادر گرفته بود و خیلی بی تابی میکرد ،،
چادر مادر بر سر کردم و در سجاده ی مادر اقامه ی نماز کردم تا شاید قدری آرامش بگیرد و از دلتنگی ش کم بشه
پدر دخترش را در آغوش کشید ،، شاید میخواست دخترش اشک های بابای پهلوان ش رو نبینه ،،
پدر باز پرسید : حسن ، چه دخترم ؟
او هم گریه و بیتابی میکند
دختر نگاهی به داداش حسن ش که گوشه ای از خونه ، زانو بغل گرفته بود ، کرد و گفت : نه بابایی
خیلی نگران داداش حسن هستم ،،
با هیچکسی حرف نمیزند و وقتی شما نیستید مدام مُشت بر دیوار و زمین میکوبه ،، با خودش مدام حرف میزنه ،، حتی شب ها یک ساعت خواب راحت نداره ،، هی از خواب میپره و هی میگه نزن نامرد ، نزن نامرد
بابای پهلوان ،، دیگه طاقت شنیدن نداشت ،، تکیه به دیوار زد و بلند بلند گریست ،، دخترک ، دست های لرزان پدر رو بین دست های کوچک ش گرفت و ملتمسانه اصرار میکرد ، بابایی جون ، تو دیگه نه ،، نمیتونم مواظب همه تون باشم
من هنوز خیلی کوچیک م ،،
نگاهش رو به سجاده ی مادر دوخت و زیر لب نجوا میکرد :
کاش مادر انقدر زود نمیرفتی ،،
بعد از رفتن تو ،، همه چیز بهم ریخته
ما بدون تو ، خیلی غریب هستیم مادر
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
#شهادت.حضرت.مادر.افسانه.نیست
#فقط.حیدر.أمیرالمؤمنین.است
#امام.حسن.شهیدِ.کوچه
#بغض.و.تبری.قانون.شیعه
#قاتل.حضرت.مادر.یقیناً.عُمَر.است
#بر.عمر.حرامزاده.لعنت
۲۲.۱k
۰۳ دی ۱۴۰۱