half brother فصل ۲ part : 53
هم زمان دوست گرتا ویکتوریا همش چسبیده بود به من ولی مقدار علاقه من بهش صفر بود فقط می خواستم که گرتا رو سالم به خونه برگردونم ولی اوضاع اونطوری که من می خواستم پیش نرفت بعد از اینکه جیس اعتراف کرد که با دوست پسر سابق گرتا سر گرفتن باکرگیش شرط بسته کارش تقریبا به بیمارستان کشید
بهش حمله ور شدم هیچوقت تو زندگیم نمی خواستم از کسی محافظت کنم به اندازه ای که احساس می کردم باید از گرتا حفاظت کنم...
روز بعد گرتا با کار بزرگ تری کارمو جبران کرد...
جونگسو به اتاقم اومده بود فحش می داد و یاوه می گفت گرتا متوجه بحثمون شد و جوری پشتم ایستاد که کسی هیچوقت اینطور حمایتم نکرده بود...
وانمود کردم که اونقدر مست بودم که چیزی یادم نمیاد بالاخره گرتا از اتاقم کشیدش بیرون...
حالا که فکر می کنم کاملا مطمعنم که همون لحظه بود که عاشقش شدم...
اخر همون هفته والدینمون به مسافرت رفتند...
زمان مناسبی نبود چون حسم بهش از همیشه بیشتر بود...
داستانی سر هم کردم و گفتم که برای یک قرار بیرون میرم فقط برای اینکه باهاش تو خونه تنها نباشم...
اونشب وسط رویام از خواب بیدارم کرد کابوس شبی بود که مامان خودشو کشته بود...
سعی کردم فضا رو تغییر بدم چون حتم داشتم شبیه دیوونه ها شدم...
_ از کجا بدونم که این موقع شب نمی خوای ازم سو استفاده کنی؟
بهش یه چیزی توی این مایه ها گفتم
فقط یه شوخی بود زد زیر گریه...
لعنتی...
یه گند جدید زدم...
همه ی تلاش مسخرم برای بروز ندادن احساساتم عوارضی روش داشت...
باید تمومش می کردم بدون اینکه پشت شوخی و توهین قایم بشم دستم رو شده بود
وقتی به اتاقش فرار کرد می دونستم که خوابیدن الان غیر ممکنه تا زمانی که حداقل مجبورش کنم لبخند بزنه...
یه فکری به سرم زد دیلدوشو که مدت ها پیش قایم کرده بود برداشتمو به اتاقش رفتم شروع کردم به اذیت کردنش بالاخره خندید...
بقیه شب و روی تختش به صحبت کردن گذروندیم اولین باری بود که بدون تظاهر و مخفی کاری باهاش حرف می زدم...
سعی کرد ببوسم منم نرم شدم...
خیلی حس خوبی بود که یکبار دیگه طعمشو بچشم و لازم نبود که تظاهر کنم
واقعی نیست...
صورتشو گرفتمو ادامه کارو به دست گرفتم...
به خودم می گفتم که تا وقتی که فقط ببوسمش اتفاق بدی نمیوفته تقریبا خودمو متقاعد کرده بودم که با کلماتش نابودم کرد...
+ می خوام که بهم نشون بدی چطوری می کنی جونگکوک وحشت زده به عقب هلش دادم سخت ترین کاری بود که تاحالا انجام دادم ولی لازم بود...
بهش توضیح دادم که نمی تونیم اینقدر جلو بریم...
بعد از اون خیلی سخت تلاش کردم تا باهاش فاصله داشته باشم ولی هنوز اون کلمات توی سرم زنگ میزنن شب ها توی حمام تقریبا تمام روز...
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
بهش حمله ور شدم هیچوقت تو زندگیم نمی خواستم از کسی محافظت کنم به اندازه ای که احساس می کردم باید از گرتا حفاظت کنم...
روز بعد گرتا با کار بزرگ تری کارمو جبران کرد...
جونگسو به اتاقم اومده بود فحش می داد و یاوه می گفت گرتا متوجه بحثمون شد و جوری پشتم ایستاد که کسی هیچوقت اینطور حمایتم نکرده بود...
وانمود کردم که اونقدر مست بودم که چیزی یادم نمیاد بالاخره گرتا از اتاقم کشیدش بیرون...
حالا که فکر می کنم کاملا مطمعنم که همون لحظه بود که عاشقش شدم...
اخر همون هفته والدینمون به مسافرت رفتند...
زمان مناسبی نبود چون حسم بهش از همیشه بیشتر بود...
داستانی سر هم کردم و گفتم که برای یک قرار بیرون میرم فقط برای اینکه باهاش تو خونه تنها نباشم...
اونشب وسط رویام از خواب بیدارم کرد کابوس شبی بود که مامان خودشو کشته بود...
سعی کردم فضا رو تغییر بدم چون حتم داشتم شبیه دیوونه ها شدم...
_ از کجا بدونم که این موقع شب نمی خوای ازم سو استفاده کنی؟
بهش یه چیزی توی این مایه ها گفتم
فقط یه شوخی بود زد زیر گریه...
لعنتی...
یه گند جدید زدم...
همه ی تلاش مسخرم برای بروز ندادن احساساتم عوارضی روش داشت...
باید تمومش می کردم بدون اینکه پشت شوخی و توهین قایم بشم دستم رو شده بود
وقتی به اتاقش فرار کرد می دونستم که خوابیدن الان غیر ممکنه تا زمانی که حداقل مجبورش کنم لبخند بزنه...
یه فکری به سرم زد دیلدوشو که مدت ها پیش قایم کرده بود برداشتمو به اتاقش رفتم شروع کردم به اذیت کردنش بالاخره خندید...
بقیه شب و روی تختش به صحبت کردن گذروندیم اولین باری بود که بدون تظاهر و مخفی کاری باهاش حرف می زدم...
سعی کرد ببوسم منم نرم شدم...
خیلی حس خوبی بود که یکبار دیگه طعمشو بچشم و لازم نبود که تظاهر کنم
واقعی نیست...
صورتشو گرفتمو ادامه کارو به دست گرفتم...
به خودم می گفتم که تا وقتی که فقط ببوسمش اتفاق بدی نمیوفته تقریبا خودمو متقاعد کرده بودم که با کلماتش نابودم کرد...
+ می خوام که بهم نشون بدی چطوری می کنی جونگکوک وحشت زده به عقب هلش دادم سخت ترین کاری بود که تاحالا انجام دادم ولی لازم بود...
بهش توضیح دادم که نمی تونیم اینقدر جلو بریم...
بعد از اون خیلی سخت تلاش کردم تا باهاش فاصله داشته باشم ولی هنوز اون کلمات توی سرم زنگ میزنن شب ها توی حمام تقریبا تمام روز...
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۶.۷k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط