دوست داشتم امشب که زخم بی پدر شدن به جانم چند ساله می شود
دوست داشتم امشب که زخم بی پدر شدن به جانم چند ساله می شود ، برایتان بگویم که قطعیت لعنتی مرگ عزیزان چگونه
می تواند مثل یک زخم خوب نشدنی و دائمی جان آدمیزاد را بکاهد ، حتی اگر تمام عمرت همنشین مرگ بوده باشی...
فرق می کند این زجر تمام نشدنی ، این که چطور به تدریج صدای پدرم را از یاد بردم و تمام آن چه یادم ماند آرزوهایی است که داشتم و نتوانستم برآورده کنم...
این که چگونه در تمام لحظات به یادش بوده ام و در چه نشانه های غریبی بهانه گریستن بی وقت پیدا کرده ام...
این که به چه بهایی و با چه خطوط عمیقی روی پیشانیم بالاخره یاد گرفتم پشت نقاب های متعدد زنده بمانم...
دوست داشتم اینجا خیلی برایتان بنویسم ، سالها ویسگون پناهم بود در وقت هایی که زورم به غم هایم نرسیده باشد...
حالا اما اینجا هم برایم مثل بقیه دنیاست، ناامن و غریبه و نفرت انگیز ...
تو اصلا بگو چه بگویم و چه ناله ای سر کنم وقتی نگاه می کنم و می بینم از هر سو شراره های بلا به زندگی همه ما سرازیر است؟
چه روضه ای بخوانم که ندانید؟
کدام اشک را اضافه آورده اید که گدایی کنم از چشمهایتان؟
با تو هم به قدر چند کلمه حرف دارم بابا...
پیش بینی ات درست بود، خسته شدم...
من دیگر حتی زورش را ندارم وقتی کسی با مشت به صورت شرفم می کوبد دست بلند بکنم و دفاعی کنم ، لبخند می زنم و منتظر مشت بعدی می مانم...
تو نبوده ای و من از دوست سیلی خورده ام در همین چند سال و پذیرفته ام از تنی ترین دوست ، همسفره ترین دوست ، همدل ترین کس ، گفته بودی دستت نمک ندارد رفاقت نکن و من نفهمیده بودم...
از خودی و غریبه کتک خورده ام بابا و از خود، بیش از همه ...
حالا همین مانده، همین پیر تن شکسته کلافه ی خسته ای که می بینی ، مجمع الجزایر درد و جنون...
پسری که فکر می کردی یک روز فاتح دنیا خواهد شد. به روزشمار تاریخ چند سال گذشته، اما اگر جانش بود برایت می نوشتم که نه معجون آرمن برای گذراندن برخی شبها به قدر کافی قوی است، نه زنان جادوگر با دستهای آغشته به مهربانی و مرهم سهم ما از این دنیا بوده اند ...
دوستت دارم بابا، بیشتر از همیشه...
چند سالی شد که نیستی و دردناک است که باید بنویسم هیچ چیز را از دست نداده ای...
اینجا همه چیز خیلی بدتر شده است ، به مادربزرگ سلامم را برسان و روی ماهش را ببوس و مراقب خودت باش ...
به امید دیدار .
می تواند مثل یک زخم خوب نشدنی و دائمی جان آدمیزاد را بکاهد ، حتی اگر تمام عمرت همنشین مرگ بوده باشی...
فرق می کند این زجر تمام نشدنی ، این که چطور به تدریج صدای پدرم را از یاد بردم و تمام آن چه یادم ماند آرزوهایی است که داشتم و نتوانستم برآورده کنم...
این که چگونه در تمام لحظات به یادش بوده ام و در چه نشانه های غریبی بهانه گریستن بی وقت پیدا کرده ام...
این که به چه بهایی و با چه خطوط عمیقی روی پیشانیم بالاخره یاد گرفتم پشت نقاب های متعدد زنده بمانم...
دوست داشتم اینجا خیلی برایتان بنویسم ، سالها ویسگون پناهم بود در وقت هایی که زورم به غم هایم نرسیده باشد...
حالا اما اینجا هم برایم مثل بقیه دنیاست، ناامن و غریبه و نفرت انگیز ...
تو اصلا بگو چه بگویم و چه ناله ای سر کنم وقتی نگاه می کنم و می بینم از هر سو شراره های بلا به زندگی همه ما سرازیر است؟
چه روضه ای بخوانم که ندانید؟
کدام اشک را اضافه آورده اید که گدایی کنم از چشمهایتان؟
با تو هم به قدر چند کلمه حرف دارم بابا...
پیش بینی ات درست بود، خسته شدم...
من دیگر حتی زورش را ندارم وقتی کسی با مشت به صورت شرفم می کوبد دست بلند بکنم و دفاعی کنم ، لبخند می زنم و منتظر مشت بعدی می مانم...
تو نبوده ای و من از دوست سیلی خورده ام در همین چند سال و پذیرفته ام از تنی ترین دوست ، همسفره ترین دوست ، همدل ترین کس ، گفته بودی دستت نمک ندارد رفاقت نکن و من نفهمیده بودم...
از خودی و غریبه کتک خورده ام بابا و از خود، بیش از همه ...
حالا همین مانده، همین پیر تن شکسته کلافه ی خسته ای که می بینی ، مجمع الجزایر درد و جنون...
پسری که فکر می کردی یک روز فاتح دنیا خواهد شد. به روزشمار تاریخ چند سال گذشته، اما اگر جانش بود برایت می نوشتم که نه معجون آرمن برای گذراندن برخی شبها به قدر کافی قوی است، نه زنان جادوگر با دستهای آغشته به مهربانی و مرهم سهم ما از این دنیا بوده اند ...
دوستت دارم بابا، بیشتر از همیشه...
چند سالی شد که نیستی و دردناک است که باید بنویسم هیچ چیز را از دست نداده ای...
اینجا همه چیز خیلی بدتر شده است ، به مادربزرگ سلامم را برسان و روی ماهش را ببوس و مراقب خودت باش ...
به امید دیدار .
۲۱.۲k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.