جهنم؟
جهنم؟
اندازه گرفتن دقیق و دردناک فاصله بعید، میان کسی که هستی و کسی که دوست داشتی باشی...
یا این که شبها بیدار بمانی و به این فکر کنی تمام کسانی که دوست داشته ای حالا کنار آدمهای دیگری خفته اند ، آدمهایی بهتر، آدمهایی قابل اعتمادتر...
یا این که کلمات آیه های مقدسی را برای همیشه در دلت دفن کنی و بدانی این دانه های مسموم هرگز میوه نخواهند داد:
من دوستت دارم ...
برای نوشیدنت بیتابم ...
زیستن در زمزمه های گریه آلودی از وردهای خوانده نشده...
یا این که در کشور تاریکت قدم بزنی و ایمانت را به باز برآمدن خورشید از دست داده باشی و بدانی ابرهای سربی گوشه ی اتاق هرگز باران نخواهند شد...
یا این که با عکسها حرف بزنی...
یا این که هرزعلفی باشی وسط جنگل خشک ، با این عذاب مستمر که از دور شبیه بوته ی تمشک دیده شوی ، پرنده ها فریبت را بخورند و به سمتت بیایند و از دیدن خارستان های اندام و کلماتت و از مواجهه با بیهودگیت سرخورده شوند و گریه کنند و تو دست نداشته باشی برای ربودن اشکهایشان...
جهنم؟
جهنم دست سازی که در ذهن های نارفیق خلق می کنیم و آنقدر در شراره های غمگین خوشرنگش می رقصیم تا عاقبت خاکسترمان را باد ببرد بنشاند گوشه لباس یار...
بی پیامبر مانده ایم و حواست که نباشد ممکن است همین جاها گم شوی در کوچه های جنون زده ...
در "زیستن به شوق ناممکن"...
پس قبل از واقعه از جاده ها رد شو، از هر لبخند تازه با سکوت و سرما رد شو،
به تصویرهای زیبای دنیای اطرافت نگاه نکن...
بهشت سهم تو نیست...
برای تو همیشه زود دیر می شود ...
اندازه گرفتن دقیق و دردناک فاصله بعید، میان کسی که هستی و کسی که دوست داشتی باشی...
یا این که شبها بیدار بمانی و به این فکر کنی تمام کسانی که دوست داشته ای حالا کنار آدمهای دیگری خفته اند ، آدمهایی بهتر، آدمهایی قابل اعتمادتر...
یا این که کلمات آیه های مقدسی را برای همیشه در دلت دفن کنی و بدانی این دانه های مسموم هرگز میوه نخواهند داد:
من دوستت دارم ...
برای نوشیدنت بیتابم ...
زیستن در زمزمه های گریه آلودی از وردهای خوانده نشده...
یا این که در کشور تاریکت قدم بزنی و ایمانت را به باز برآمدن خورشید از دست داده باشی و بدانی ابرهای سربی گوشه ی اتاق هرگز باران نخواهند شد...
یا این که با عکسها حرف بزنی...
یا این که هرزعلفی باشی وسط جنگل خشک ، با این عذاب مستمر که از دور شبیه بوته ی تمشک دیده شوی ، پرنده ها فریبت را بخورند و به سمتت بیایند و از دیدن خارستان های اندام و کلماتت و از مواجهه با بیهودگیت سرخورده شوند و گریه کنند و تو دست نداشته باشی برای ربودن اشکهایشان...
جهنم؟
جهنم دست سازی که در ذهن های نارفیق خلق می کنیم و آنقدر در شراره های غمگین خوشرنگش می رقصیم تا عاقبت خاکسترمان را باد ببرد بنشاند گوشه لباس یار...
بی پیامبر مانده ایم و حواست که نباشد ممکن است همین جاها گم شوی در کوچه های جنون زده ...
در "زیستن به شوق ناممکن"...
پس قبل از واقعه از جاده ها رد شو، از هر لبخند تازه با سکوت و سرما رد شو،
به تصویرهای زیبای دنیای اطرافت نگاه نکن...
بهشت سهم تو نیست...
برای تو همیشه زود دیر می شود ...
۱۴.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.