عاشقانه
به بلندای شب و ظلمت بیش از حدمان
به غم و حسرت و دلواپسیِ ممتدمان
به زبانبستهترین قاصد آوارهی عشق
که نمیگوید و بیهمهمه میباردمان
بهتو سوگند کهاین راویِ احساسِ نهان
وسط معرکه ی غصه نمیکاردمان
گلهاینیست اگر عشق بخواهد که غمش...
به غریبانهترین شیوه بیازاردمان
و پس از حملهی کابوس ملالآور یأس...
تب رویا نکنَد از شبِ برزخ رَدمان !
من و تو شاعر عشقیم که رندانه شویم...
خار در چشم جهانی که نمیخواهدمان
چه توان کرد کهجز شعر بدون ِسر و ته
ارث دیگر نرسیدست به ما از جدمان
به همان منطق بیچاره که شد شایدمان
دل اگر حکم کند، عشق؛ شود بایدمان !
به غم و حسرت و دلواپسیِ ممتدمان
به زبانبستهترین قاصد آوارهی عشق
که نمیگوید و بیهمهمه میباردمان
بهتو سوگند کهاین راویِ احساسِ نهان
وسط معرکه ی غصه نمیکاردمان
گلهاینیست اگر عشق بخواهد که غمش...
به غریبانهترین شیوه بیازاردمان
و پس از حملهی کابوس ملالآور یأس...
تب رویا نکنَد از شبِ برزخ رَدمان !
من و تو شاعر عشقیم که رندانه شویم...
خار در چشم جهانی که نمیخواهدمان
چه توان کرد کهجز شعر بدون ِسر و ته
ارث دیگر نرسیدست به ما از جدمان
به همان منطق بیچاره که شد شایدمان
دل اگر حکم کند، عشق؛ شود بایدمان !
۱۵.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲