یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت می ایستی، با دقت "
یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت میایستی، با دقت "خودت "را نگاه میکنی، رد اتفاقها را روی صورتش و دلش پیدا میکنی، دلت به حال خودت میسوزد، خودت را بغل میکنی، نوازش میکنی، میگذاری خودت روی شانهات گریه کند، و بعد که آرام شد برایش توضیح میدهی که در همه اتفاقهایی که رخ داده، در همه عذابهای کشدار ممتد، در همه جنونهای ادواری و مستمر، ردپای مشترک یک نفر دیده میشود، خودت. بعد که خودت مخالفت میکند، بیرحم میشوی و اشتباهاتش را، کاستیهایش را یادآوری میکنی و قانعش میکنی. خودت، طفلک بیچاره، لال میشود و میخزد در پستوهای غار نمورش، روزه سکوت میگیرد و به بارانهایی که نبارید فکر میکند، به سفرهایی که نرفت، به بوسههایی که رخ نداد، به لبخندهایی که دریغ شد، به دلهایی که شکست، به زخمهای دل و تن و جانش. و کم کم همانجا بیبوسه و بیآغوش و بیبخشش منقرض میشود.
شب است. تو خودت را همانجا رها میکنی، و میروی مثل یک روح بینام و نشان آواره کوچهها شوی و قدم بزنی.
باختم، مثل بچهای مغرور، توی جدی ترین بازیها...🍓
شب است. تو خودت را همانجا رها میکنی، و میروی مثل یک روح بینام و نشان آواره کوچهها شوی و قدم بزنی.
باختم، مثل بچهای مغرور، توی جدی ترین بازیها...🍓
۱۶.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.