پارت چهارم
پارت چهارم
که یهویی یه نفر منو کشید داخل یه خیابون تاریک خیلی ترسیدم یه مرد بود که یه ماسک رو صورتش داشت خیلی ترسیده بودم
مرده:خانوم کوچولو نمیترسی این وقت شب اومدی بیرون
ات:ب...ب...برو کنار (با ترس)
مرده:اگر نرم چی
نامجون:زیر دست های من خفه میشی ولش کن
ات:شما اومدید
تا صداش رو شنیدم برگشتم دیدم همین مرده بود که صبح اومد مغازه خوشحال شدم که یکی بلاخره اومد ولی اون مرده منو به خودش چسبوند
مرده:شما کی باشی که اینو میگی
نامجون:دوست پسرشم حالا ولش کن تو نکشتمت مرده ترسید زود رفت اون دختر اومد بغلم کرد قلبش خیلی تند میزد و داشت گریه میکرد بغلش کردم و بهش گفتم
نامجون:هیشش آروم باش تموم شد دیگه آروم باش
ات:هق خیلی ازت.....ممنونم (با گریه)
نامجون:کاری نکردم حالا بیا برسونمت
ات:نه نمیخواد خودم میرم
نامجون:دوست نداری که دوباره این اتفاق بیوفته پس لجبازی نکن بیا بریم
ات:باش
رفتم سوار ماشینش شدم خسته بودم آدرس رو دادم بهش بعد خیلی زود خوابم برد
نامجون:خب رسیدیم
دیدم خوابیده وای خیلی قشنگ بود مثل فرشته قیاقش شبیه دوست خیالیه بچگیم بود دقیقا خودش بود اون لباش خیلی تو چشمم بود میخواستم ببوسم..ش که جلوی خودم رو گرفتم و بیدارش کردم و رفت خونش
از دید ات
واقعا مرد جذابی بود اومد منو نجات داد کاش شمارش رو میگرفتم و برای تشکر باهاش میرفتم کافه خیلی خسته بودم پس زود خوابیدم
از دید نامجون
وای دختر خیلی زیبایی بود دقیقا مثل دوست خیالیم بود نکنه عاشقش شدم نه بابا افکارم رو کنار زدم و رسیدم خونه خوابیدم
فردا صبح ساعت ۸
از دید نامجون
تو دفتر کارم داشتم کار میکردم که دیدم بابام با اون دختر هرز..ه لیا اومد لیا زود اومد خودشو بهم چسبوند
لیا:های ددی (لوس خیلی هم زیادد)
نامجون:میشه تمومش کنی حالم داره بد میشه خودتو هی میچسبونی بهم
لیا:ددی تازه میخوام شروع کنم
پ.نامی:پسرم من شما دو تا رو تنها میزارم
نامجون:پدر
دیدم در رو بست که لیا اومد و رو پاهام نشست و هی تکون میخورد حالم دیگه داش از این موقعیت بهم میخورد به نگهبانا گفتم بیان لیا ببرن
لیا:ددی چرا این کار رو میکنی چرا باهام بدی(لوسسسس)
نامجون:من ددیه تو نیستم بعدش من به هرز..ه ای مثل تو اجازه نمیدم دوست دخترم بشه حالا هم گمشو برو
بلند شدم رفتم بیرون یه پارکی نزدیک شرکتم بود رفتم اونجا که یهویی....
از دید ات از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم صبحونه بخورم دوش بگیرم برم پارک گربم هم ببرم کارام رو کردم و آماده شدم که برم رفتم نشستم روی یه صندلی و گربم رو تو بغلم گرفته بودم و ناز میکردم که یهویی همون آقایی که دیشب منو رسوند خونه رو دیدم اونم منو دید و اومد ستم
نامجون:سلام میشا کنارت بشینم
ات:حتما
حمایت یادتون نره فرسته هام 🫶🩶
که یهویی یه نفر منو کشید داخل یه خیابون تاریک خیلی ترسیدم یه مرد بود که یه ماسک رو صورتش داشت خیلی ترسیده بودم
مرده:خانوم کوچولو نمیترسی این وقت شب اومدی بیرون
ات:ب...ب...برو کنار (با ترس)
مرده:اگر نرم چی
نامجون:زیر دست های من خفه میشی ولش کن
ات:شما اومدید
تا صداش رو شنیدم برگشتم دیدم همین مرده بود که صبح اومد مغازه خوشحال شدم که یکی بلاخره اومد ولی اون مرده منو به خودش چسبوند
مرده:شما کی باشی که اینو میگی
نامجون:دوست پسرشم حالا ولش کن تو نکشتمت مرده ترسید زود رفت اون دختر اومد بغلم کرد قلبش خیلی تند میزد و داشت گریه میکرد بغلش کردم و بهش گفتم
نامجون:هیشش آروم باش تموم شد دیگه آروم باش
ات:هق خیلی ازت.....ممنونم (با گریه)
نامجون:کاری نکردم حالا بیا برسونمت
ات:نه نمیخواد خودم میرم
نامجون:دوست نداری که دوباره این اتفاق بیوفته پس لجبازی نکن بیا بریم
ات:باش
رفتم سوار ماشینش شدم خسته بودم آدرس رو دادم بهش بعد خیلی زود خوابم برد
نامجون:خب رسیدیم
دیدم خوابیده وای خیلی قشنگ بود مثل فرشته قیاقش شبیه دوست خیالیه بچگیم بود دقیقا خودش بود اون لباش خیلی تو چشمم بود میخواستم ببوسم..ش که جلوی خودم رو گرفتم و بیدارش کردم و رفت خونش
از دید ات
واقعا مرد جذابی بود اومد منو نجات داد کاش شمارش رو میگرفتم و برای تشکر باهاش میرفتم کافه خیلی خسته بودم پس زود خوابیدم
از دید نامجون
وای دختر خیلی زیبایی بود دقیقا مثل دوست خیالیم بود نکنه عاشقش شدم نه بابا افکارم رو کنار زدم و رسیدم خونه خوابیدم
فردا صبح ساعت ۸
از دید نامجون
تو دفتر کارم داشتم کار میکردم که دیدم بابام با اون دختر هرز..ه لیا اومد لیا زود اومد خودشو بهم چسبوند
لیا:های ددی (لوس خیلی هم زیادد)
نامجون:میشه تمومش کنی حالم داره بد میشه خودتو هی میچسبونی بهم
لیا:ددی تازه میخوام شروع کنم
پ.نامی:پسرم من شما دو تا رو تنها میزارم
نامجون:پدر
دیدم در رو بست که لیا اومد و رو پاهام نشست و هی تکون میخورد حالم دیگه داش از این موقعیت بهم میخورد به نگهبانا گفتم بیان لیا ببرن
لیا:ددی چرا این کار رو میکنی چرا باهام بدی(لوسسسس)
نامجون:من ددیه تو نیستم بعدش من به هرز..ه ای مثل تو اجازه نمیدم دوست دخترم بشه حالا هم گمشو برو
بلند شدم رفتم بیرون یه پارکی نزدیک شرکتم بود رفتم اونجا که یهویی....
از دید ات از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم صبحونه بخورم دوش بگیرم برم پارک گربم هم ببرم کارام رو کردم و آماده شدم که برم رفتم نشستم روی یه صندلی و گربم رو تو بغلم گرفته بودم و ناز میکردم که یهویی همون آقایی که دیشب منو رسوند خونه رو دیدم اونم منو دید و اومد ستم
نامجون:سلام میشا کنارت بشینم
ات:حتما
حمایت یادتون نره فرسته هام 🫶🩶
۶.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.