پارت نهم
پارت نهم
از دید ات صبح بیدار شدم دلم خیلی درد میکرد البته با اون کاری که جیمین باهام کرد باید هم درد بکنه دوباره با یاد آوری دیشب اشک تو چشمام جمع ولی خودمو جمع کردم باورم نمیشه اون قدر عوضی بود که به من تجا..وز کرد فکر نمیکردم همچین آدمی باشه بلند شدم رفتم تو آشپز خونه و یه مسکن خوردم که جیمین رو دیدم ولی بهش محل نزاشتم اومدم برم اتاقم که یهویی دستم رو گرفت گفت
جیمین:ات خوبی
ات:انتظار داری خوب باشم با اون کاری که دیشب باهام کردی
جیمین:چی مگه چیکار کردم
یهویی کل اتفاق های دیشب از جلوی چشمام رد شد لعنتی من با ات چیکار کردم دیشب خیلی مست کرده بود
ات:چیشد فهمیدی چیکار کردی با من یا بگم بهت(بغض)
جیمین:ات واقعا ببخشید من از فصد اون کار رو نکردم من مست بودم اصلا حواسم نبود
ات:میخواستی نیای خونه من تو رو مثل برادرم میدیدم ولی دیگه تو هیچ کس من نیستی (با گریه)
جیمین:ات واقعا ببخشید میدونم من آدم پستی بودم ببخشید
ات:جیمین هیچی با معذرت خواهی کردن درست نمیشه خب پس دیگه بسه شاید از این لحظه به بعد دیگه با هم حرف نزنیم من واقعا ازت متنفر شدم
جیمین:ات من واقعا معذرت میخوام چیکار کنم برات
ات:جیمین فقط برو از کره برو همون فرانسه بمون و دیگه هم برنگرد(داد و با اعصبانیت)
جیمین:باشه هر کاری بگی برات انجام میدم که شاید منو ببخشی من سعی میکنم امروز برم
رفتم تو اتاقم و همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا اون کار رو کردم ولی دیگه اون از من متنفر شده زنگ زدم به یکی از دوستام یه بلیط برام گرفت برای امشب و دیگه کم م وسایلم رو داشتم جمع میکردم که برم من به ات حق میدادم واقعا اشتباهی کردم
از دید ات
بعد از بحثم با جیمین اومدم تو اتاقم و دوباره گریه کردم تا اینکه خوابم برد حدود ساعت هفت و نیم عصر بود بیدار شدم رفتم بیرون از اتاقم دیدم جیمین آماده نشسته رو کاناپه چمدونم کنارشه با سرد ترین لحنم گفتم
ات: جیمین میخوای بری
جیمین:آره
ات:هوم
جیمین:ات میتونم برای آخرین بار بغلت کنم
ات:باشه
*هم دیگه رو بغل کردن*
جیمین:ات من تو رو از بچگی دوست داشتم و دارم ولی میدونم تو دیگه به من علاقه نداری فقط خواستم بگم که هیچ وقت از یادم نمیری ات کوچولو خیلی دوست دارم (با گریه)
ات:ولی تو کاری کردی که من دیگه ازت متنفر شدم
جیمین:میدونم میدونم خیلی ببخشید (باگریه)
ات:خبدیگه راننده اومد باید بری درسته
جیمین:آره میرم
همین تا اینو گفتم هوا ابری شد و بارون شروع شد
ات:خدافظ جیمین
جیمین:خدافظ ات کوچولو خیلی دوست دارم
از زبون راوی (روبی)
کی فکرش رو میکرد این دو نفر بقیه عمرشون رو مثل دو تا قرینه باشن ولی جیمین هیچ وقت ات کوچولوش رو فراموش نمیکنه♡
از دید ات صبح بیدار شدم دلم خیلی درد میکرد البته با اون کاری که جیمین باهام کرد باید هم درد بکنه دوباره با یاد آوری دیشب اشک تو چشمام جمع ولی خودمو جمع کردم باورم نمیشه اون قدر عوضی بود که به من تجا..وز کرد فکر نمیکردم همچین آدمی باشه بلند شدم رفتم تو آشپز خونه و یه مسکن خوردم که جیمین رو دیدم ولی بهش محل نزاشتم اومدم برم اتاقم که یهویی دستم رو گرفت گفت
جیمین:ات خوبی
ات:انتظار داری خوب باشم با اون کاری که دیشب باهام کردی
جیمین:چی مگه چیکار کردم
یهویی کل اتفاق های دیشب از جلوی چشمام رد شد لعنتی من با ات چیکار کردم دیشب خیلی مست کرده بود
ات:چیشد فهمیدی چیکار کردی با من یا بگم بهت(بغض)
جیمین:ات واقعا ببخشید من از فصد اون کار رو نکردم من مست بودم اصلا حواسم نبود
ات:میخواستی نیای خونه من تو رو مثل برادرم میدیدم ولی دیگه تو هیچ کس من نیستی (با گریه)
جیمین:ات واقعا ببخشید میدونم من آدم پستی بودم ببخشید
ات:جیمین هیچی با معذرت خواهی کردن درست نمیشه خب پس دیگه بسه شاید از این لحظه به بعد دیگه با هم حرف نزنیم من واقعا ازت متنفر شدم
جیمین:ات من واقعا معذرت میخوام چیکار کنم برات
ات:جیمین فقط برو از کره برو همون فرانسه بمون و دیگه هم برنگرد(داد و با اعصبانیت)
جیمین:باشه هر کاری بگی برات انجام میدم که شاید منو ببخشی من سعی میکنم امروز برم
رفتم تو اتاقم و همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا اون کار رو کردم ولی دیگه اون از من متنفر شده زنگ زدم به یکی از دوستام یه بلیط برام گرفت برای امشب و دیگه کم م وسایلم رو داشتم جمع میکردم که برم من به ات حق میدادم واقعا اشتباهی کردم
از دید ات
بعد از بحثم با جیمین اومدم تو اتاقم و دوباره گریه کردم تا اینکه خوابم برد حدود ساعت هفت و نیم عصر بود بیدار شدم رفتم بیرون از اتاقم دیدم جیمین آماده نشسته رو کاناپه چمدونم کنارشه با سرد ترین لحنم گفتم
ات: جیمین میخوای بری
جیمین:آره
ات:هوم
جیمین:ات میتونم برای آخرین بار بغلت کنم
ات:باشه
*هم دیگه رو بغل کردن*
جیمین:ات من تو رو از بچگی دوست داشتم و دارم ولی میدونم تو دیگه به من علاقه نداری فقط خواستم بگم که هیچ وقت از یادم نمیری ات کوچولو خیلی دوست دارم (با گریه)
ات:ولی تو کاری کردی که من دیگه ازت متنفر شدم
جیمین:میدونم میدونم خیلی ببخشید (باگریه)
ات:خبدیگه راننده اومد باید بری درسته
جیمین:آره میرم
همین تا اینو گفتم هوا ابری شد و بارون شروع شد
ات:خدافظ جیمین
جیمین:خدافظ ات کوچولو خیلی دوست دارم
از زبون راوی (روبی)
کی فکرش رو میکرد این دو نفر بقیه عمرشون رو مثل دو تا قرینه باشن ولی جیمین هیچ وقت ات کوچولوش رو فراموش نمیکنه♡
۸.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.