p

p23
فردا صبح

ساعت هفت صبحه. هوا هنوز نیمه‌تاریک و سرده. هتل توی این ساعت خیلی ساکته.
ات یک تقهٔ کوتاه به در اتاق کوک می‌زنه و بعد از چند ثانیه، در کمی باز میشه.
کوک با لبخندی که یک‌جور خستگی و ناراحتی آرام توش مخلوط شده، می‌گه:
_بیا تو.
ات وارد اتاق میشه. اتاق به‌هم‌ریخته‌ست ولی وسایل مهم کوک داخل چمدون جمع شده.
+چیزای مهمتو جا نذاری که تو دردسر نیفتی.
کوک لبخند کوتاهی می‌زنه.
حرفی از ذهنش رد میشه: «تورو دارم جا می‌ذارم…»
ولی چیزی نمی‌گه، فقط می‌گه:
_یه بار دیگه چک می‌کنم.
ات کیف‌دستی کوچیکی که همراهش آورده رو به کوک میده.
+هوا سرده. اینو بپوش. گلوتو گرم نگه دار… گلوت باارزش‌ترین چیزته.
کوک شال‌گردن پشمی سیاه رو از کیف بیرون میاره و همون‌جا دور گردنش می‌ندازه.
ات آرام نزدیک میشه، شال رو مرتب و محکم می‌کنه.
کوک فقط از بالا بهش نگاه می‌کنه… جدی، بی‌حرف.
و اون صدای آشنا توی وجودش باز فریاد می‌زنه:
«نمی‌خوام برم…»
ات لحظه‌ای به کوک نگاه می‌کنه.
لپ‌های بزرگ، چشم‌های گرد، صورت گردش با اون شال محکم‌شده…
حالا حتی بانمک‌تر هم شده.
در اتاق باز میشه. منیجر میگه:
*باید بریم.
کوک سرشو تکون میده، برمی‌گرده سمت ات.
برای آخرین بار، نگاهشون تو چشم‌های هم قفل میشه.
ات دستشو جلو میاره و باهم دست میدن.
_پس تا بعد، خانوم رئیس.
...
+تا بعد، آقای خوابالو…
کوک آرام از اتاق بیرون میره.
ات به در بسته‌شده نگاه می‌کنه… و بعد به فضای خالی روبه‌روش؛
جایی که فقط چند لحظه پیش یه پسر آسیایی بانمک ایستاده بود.
دستشو روی قلبش می‌ذاره.
صدای ضربانش که غیرعادی تنده، تنها صداییه که ات توی اون اتاق می‌شنوه.
نفس عمیقی می‌کشه و می‌خواد بره بیرون که چشمش به یه جعبهٔ کوچک روی میز می‌افته.
برش می‌داره تا به کوک برسونه،
اما نوشتهٔ روی جعبه نگهش می‌داره:
«یه کادوی کوچیک از طرف من به تو. یه یادگاری ㅇ~ㅇ»
ات جعبه رو باز می‌کنه و لبخند می‌زنه.
گردنبندیه که توی سفرشون کنار خیابون دیده بودن.
ات فقط چند ثانیه بهش نگاه کرده بود و رد شده بود…
ولی انگار کوک رد نشده بود.
ات جعبه رو بست، گذاشت داخل جیبش و با لبخندی که نمی‌تونست از روی صورتش پاک کنه، از اتاق خارج شد و راهی دفترش شد.
دیدگاه ها (۰)

p24سه ماه بعد – نیمه‌شبساعت دو و نیمِ شبه.دفتر ات تقریبا تار...

p252025 --24 نوامبرهوای کاباره سنگین بود.کوک صورتش رو کامل پ...

p22شب شده بود. ساحل خلوتِ خلوت. آتیش جلوشون جرقه‌جرقه می‌کرد...

p20هوا نزدیک عصر شده بود. بخشی از آشپزخانه خلوت بود و ات برا...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط