p

p20
هوا نزدیک عصر شده بود. بخشی از آشپزخانه خلوت بود و ات برای اولین بار بعد از اون حادثه‌ی صبح، فرصت کرده بود نفس بکشه. گوشی‌اش روی میز لرزید؛ اسم بلا ،روشن شد.
ات بدون انرژی جواب داد:
+الو؟
صدای نگران بلا از پشت خط پرید بیرون:
*شنیدم امروز هتل چه وضعی شده بود… خوبی تو؟
ات مکث کرد. انگار همین سؤال کافی بود تا گره‌ای که از ظهر تو گلویش گیر کرده بود کمی شُل شود. نفس عمیق و سنگینی کشید:
+قلبم یه حس عجیب داره… نمی‌دونم چشه.
بلا بدون مکث گفت:
*صبر کن… تو که بعد هیچ دعوا، هیچ مسابقه، هیچ چیزی اینجوری نمی‌شی. جدی خوبی؟ نکنه باید بری دکتر؟
ات با بی‌حوصلگی اما صادق گفت:
+نه… به خاطر دعوا نیست.
به خاطر… همون پسره‌ست.
همونی که یهویی بدون اطلاع قبلی شیرجه زد افتاد وسط زندگیم. و الان… نمی‌تونم بیشتر از یه روز نبینمش.تازه… فردا هم قرار باهاش برم دوویل.
و نمی‌دونم چجوری قبول کردم.
واقعا نمی‌دونم.
یک لحظه سکوت. بعد صدای خنده‌ی ریز و ذوق‌دار بلا:
*اااووووووه ات…
نکنه داری عاشقش می‌شی؟
ات فوری گفت:
+خفه شو.
چه عشقی قرار تو وجود من شکوفه بده؟
بلا آرام شد، اما صدایش مهربان‌تر و جدی‌تر شد:
*همه‌چی عجیب پیش می‌ره ات.
ولی… شاید یه‌نفر پیدا شده که صدای اون فریادهایی رو می‌شنوه…
همونا که حتی من هم نمی‌شنوم.
ات آه خیلی آرومی کشید، چیزی شبیه اعتراف ولی بی‌کلمات:
+الان فقط می‌خوام مطمئن شم مهمونا اتفاق صبح رو فراموش می‌کنن… همین.
بلا چیز بیشتری نگفت، فقط جمله‌ای کوتاه:
*باشه. فقط… مواظب خودت باش.
ات تماس رو قطع کرد.
گوشی رو گذاشت روی میز.
لحظه‌ای نشد—دقایق زیادی—خیره ماند به نقطه‌ای روبه‌رو.
و ذهنش، بی‌اجازه و بی‌رحمانه، شروع کرد.
به موهای پسری که نه کوتاه بود نه بلند.
به چشم‌های مشکی تیله‌ای که انگار آدم را می‌کِشید توی خودش.
به بازویی پر از تتو که وقتی حرکت می‌کرد، انگار داستان‌های مختلفی با خودش حمل می‌کرد.
به پیرسینگ‌هایی که تو هر نوری برق می‌زد.
به لباس‌های گشاد و راحتی‌اش.
به بدنی که کت و شلوار وقتی رویش می‌نشست، برای یک لحظه می‌توانست نفس آدم را ببُرد.
به صدای بم و بی‌نقصش.
به خنده‌های کوتاه و شیرینش.
به گرمای خاصه تنش.
به بوی ادکلنش.
به هرچیزی…
هرچیزی که مربوط به “کوک” بود.
ات چشم‌هایش را بست.
صورتش داغ شده بود.
قلبش آرام نمی‌شد.
و جمله‌ای در ذهنش پیچید:
«لعنتی… دقیقا داری باهام چیکار می‌کنی؟»
____________
کوک روی بالکن نشسته بود، پاهاشو دراز کرده بود و به باغ تاریک نگاه می‌کرد که گوشی‌اش زنگ خورد.
اسم جیمین افتاد روی صفحه.
کوک جواب داد:
_هوم؟
جیمین با همان لحن کلافه‌ی همیشگی‌اش گفت:
جیمین:کجایی تو؟ قرار بود امروز برگردی سئول، یادت رفته؟
کوک یک لحظه سکوت کرد.
صدایش آرام بود اما خسته:
_چند روز دیگه میام… فعلاً باید بفهمم… این حسی که دارم چیه.
جیمین با تعجب و خنده‌ی ریز:
جیمین:ها؟ یعنی چی بفهمم چیه؟ پسر… تو رفتی اونجا پروژه‌تو انجام بدی، نه اینکه عاشق کسی بشی.
کوک نفسش را آرام بیرون داد:
_نمیتونم اسمشو عشق بزارم… زوده براش.
ولی… وقتی کنارش می‌ایستم، انگار همه‌چیز دور و برم ساکت میشه.
همه‌چی میره عقب.
فقط… اون می‌مونه.
جیمین بلند خندید:
جیمین:خب این یعنی قشنگ داری می‌ری تو چاله‌ی عشق، خیلی هم صاف!
کوک لبخند کوچیکی زد:
_دارم سعی می‌کنم عجله نکنم.
خودم رو هم گول نمی‌زنم…
فقط می‌خوام ببینم چی میشه.
جیمین با هیجان گفت:
جیمین:اسمشو نمیگی، ولی داری جوری حرف میزنی که می‌خوام همین فردا بیام ببینمش.
چیکاره‌ست؟ چی داره؟ چرا صدا اینقدر آروم شد؟
کوک گفت:
_جیم… بسه.
بعداً می‌گم.
و بدون صبر کردن برای جواب، گوشی را قطع کرد.
بالکن دوباره ساکت شد.
نسیم خیلی ملایم از کنار گوشش رد می‌شد.
کوک خودکار را برداشت، دفترچه‌اش را باز کرد و بی‌آنکه فکر کند، شروع کرد نوشتن.
«چکار کردی با من؟
حواسم را از خودم کندی و پرت کردی سمت چشم‌هایت.
چشم‌هایت…
یکجور عجیبی نگاه می‌کنند.
نه سردند، نه گرم…
انگار زخمی‌اند، اما محکم می‌ایستند.
وقتی نگاهم می‌کنی،
دنیا برای چند ثانیه وایمی‌ایستد
و من می‌مانم
و تو
و یک حس آرامی که نمی‌دانم از کجا آمده.
چشم‌هایت مثل جنگلی هستند
که یک‌بار سوخته
اما هنوز زنده است.
و من
نمی‌دانم چرا
دوست دارم هی برگردم توی آن جنگل
حتی اگر گم شوم.»
کوک صفحه را بست.
آهی کشید، تکیه داد به صندلی و زیر لب گفت:
«باید بفهمم… اونم این حسو داره؟.»
دیدگاه ها (۲)

p22شب شده بود. ساحل خلوتِ خلوت. آتیش جلوشون جرقه‌جرقه می‌کرد...

p23فردا صبحساعت هفت صبحه. هوا هنوز نیمه‌تاریک و سرده. هتل تو...

p19ات با قدم‌های تند و عصبی از کنار جمعیت جدا شد. هنوز نفسش ...

p18ات قدم های مستقیم تندی سمت دفترش برمیداشت، و پدرش پشت سرش...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟑کوک بعد از اون ویس خودش، یه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط