وقتی پسر قلدر مدرسه مدام اذیتت میکنه...
PART THIRTY ONE
جوری که ا.ت خوشگل شده بود دهن کوک و جیمین وا افتاده بود
کوک: الحق اگه سول رو دوست نداشتم و دیوونه نبودم یه شب این ا،تو پاره میکردم
جیمین: دهنتو بلند بابا میشنون
با بیرون آمدن یونا دوباره دهن کوک و جیمین باز شد
یونا: بریم؟
جیمین: ب..بریم؟ک...کجا؟اها...بر..بریم
یونا: خیلی هیزی میدونی مگه نه
جیمین: خیلی...خیلی...خیلی...
یونا: بسه بریم
جیمین همون لحظه یونا رو براید بغل کرد و به سمت دیگه ای رفتن و کوک منتظر سول آماده سه اما سول واقعا حس میکرد حالش برا بیرون آمدن خوب نیست...کم کم کوک شک کرد و به داخل رفت و در اتاقشون باز کرد و دید سول بیهوش افتاده با ترس اسمشو صدای زو اما سول جواب نداد سریع براید بغلش کرد و گذاشتش تو ماشین نمیدونست چی شده فقط به سمت شهر روند با تمام سرعت و به تهیونگ زنگ زد اما جوابی نداد
کوک: دعا دختر طوری نشده باشه وگرنه میکشمت
....
ا.ت: اینجا...ساحل؟
ته: اهوم(دست ا،تو گرفت)دیدم اینجا رو خیلی دوست داری اما از یه مدت به بعد درموردش هیچی نگفتی
ا.ت: از کجا...
ته: اینستا(خنده)خانوما رو زیاد نمیشناسم ولی حتما دوست داشتی اینجا رو ببینی
ا.ت با غم و شادی خاصی نگاه موجا کرد و سرشو رو شونه تهیونگ گذاشت
ا.ت: اهوم...خوشحالم که امدم اینجا...
ته: میتونم یچی بپرسم
ا.ت: هوم
ته: چرا دختری که اینقدر اینجا رو دوست داشت دیکه درموردش حرفی نزد
ا.ت: من همیشه دریا رو دوست داشتم و بابا و مامانمو مجبور میکردم بیایم اینجا اما میدونی یه روز چی شد(تک خنده)این ساحل پدرمو ازم گرفت...
ته: چی؟من...نمیدونستم.....
ا.ت: هیچکس نمیدونسته....بعد از اون مامانم خیلی مراقبم بود ولی منم میفهمیدم که چقدر شبا گریه میکنه اما نتونستم کار خاصی بکنم...اون پدرمو میخواست و خودشو مقصر میدونست
ته: چرا؟
ا.ت: اون روز هوا یهو طوفانی شد و مامانم داست غرق میشد که پدرم رفت به نجاتش بعد از اینکه مامانمو تا جای امنی برد...نفسش تموم شد و....
تهیونگ: متاسفم...
ا.ت زد به شونه تهیونگ و خندید
ا.ت: ولی خب خیلی دوست داشتم اینجا بیام و به خودم قول دادم که منم بچمو بیارم اینجا ولی تا قبل بچه دار شدن اینجا نمیام
ته: چرا؟
ا.ت: نمیدونم فقط دلم اینجوری میخواست
تهیونگ بلند شد و دستشو به سمت ا.ت دراز کرد
ته: یه قدم بزنیم چشم تیلهای؟
ا.ت دستشو گرفت و پاشد و زد به دو
ا.ت: اگه میتونی منو بگیر(خنده)
ته: هی دختر...(خنده)
.....
یونا: جیمین خسته شدم دیگه
جیمین نه باید ادامه بدی
یونا: نمیخوام داره درد میگیره
جیمین: هیس ادامه بده
خرین عکس هم گرفت[خاک تو سر منحرف بدبختت] و یونا خسته به سمت ساحل امد و روی پای جیمین خوابید
یونا: مدل گرفتی یا دوست دختر مرتیکه چالغوز
جیمین: هر دو بیبی
یونا: کوفت اون گوشیتو جواب بده داره زنگ میخوره
جیمین: باشه بابا...الو...
۴۰❤️❤️
جوری که ا.ت خوشگل شده بود دهن کوک و جیمین وا افتاده بود
کوک: الحق اگه سول رو دوست نداشتم و دیوونه نبودم یه شب این ا،تو پاره میکردم
جیمین: دهنتو بلند بابا میشنون
با بیرون آمدن یونا دوباره دهن کوک و جیمین باز شد
یونا: بریم؟
جیمین: ب..بریم؟ک...کجا؟اها...بر..بریم
یونا: خیلی هیزی میدونی مگه نه
جیمین: خیلی...خیلی...خیلی...
یونا: بسه بریم
جیمین همون لحظه یونا رو براید بغل کرد و به سمت دیگه ای رفتن و کوک منتظر سول آماده سه اما سول واقعا حس میکرد حالش برا بیرون آمدن خوب نیست...کم کم کوک شک کرد و به داخل رفت و در اتاقشون باز کرد و دید سول بیهوش افتاده با ترس اسمشو صدای زو اما سول جواب نداد سریع براید بغلش کرد و گذاشتش تو ماشین نمیدونست چی شده فقط به سمت شهر روند با تمام سرعت و به تهیونگ زنگ زد اما جوابی نداد
کوک: دعا دختر طوری نشده باشه وگرنه میکشمت
....
ا.ت: اینجا...ساحل؟
ته: اهوم(دست ا،تو گرفت)دیدم اینجا رو خیلی دوست داری اما از یه مدت به بعد درموردش هیچی نگفتی
ا.ت: از کجا...
ته: اینستا(خنده)خانوما رو زیاد نمیشناسم ولی حتما دوست داشتی اینجا رو ببینی
ا.ت با غم و شادی خاصی نگاه موجا کرد و سرشو رو شونه تهیونگ گذاشت
ا.ت: اهوم...خوشحالم که امدم اینجا...
ته: میتونم یچی بپرسم
ا.ت: هوم
ته: چرا دختری که اینقدر اینجا رو دوست داشت دیکه درموردش حرفی نزد
ا.ت: من همیشه دریا رو دوست داشتم و بابا و مامانمو مجبور میکردم بیایم اینجا اما میدونی یه روز چی شد(تک خنده)این ساحل پدرمو ازم گرفت...
ته: چی؟من...نمیدونستم.....
ا.ت: هیچکس نمیدونسته....بعد از اون مامانم خیلی مراقبم بود ولی منم میفهمیدم که چقدر شبا گریه میکنه اما نتونستم کار خاصی بکنم...اون پدرمو میخواست و خودشو مقصر میدونست
ته: چرا؟
ا.ت: اون روز هوا یهو طوفانی شد و مامانم داست غرق میشد که پدرم رفت به نجاتش بعد از اینکه مامانمو تا جای امنی برد...نفسش تموم شد و....
تهیونگ: متاسفم...
ا.ت زد به شونه تهیونگ و خندید
ا.ت: ولی خب خیلی دوست داشتم اینجا بیام و به خودم قول دادم که منم بچمو بیارم اینجا ولی تا قبل بچه دار شدن اینجا نمیام
ته: چرا؟
ا.ت: نمیدونم فقط دلم اینجوری میخواست
تهیونگ بلند شد و دستشو به سمت ا.ت دراز کرد
ته: یه قدم بزنیم چشم تیلهای؟
ا.ت دستشو گرفت و پاشد و زد به دو
ا.ت: اگه میتونی منو بگیر(خنده)
ته: هی دختر...(خنده)
.....
یونا: جیمین خسته شدم دیگه
جیمین نه باید ادامه بدی
یونا: نمیخوام داره درد میگیره
جیمین: هیس ادامه بده
خرین عکس هم گرفت[خاک تو سر منحرف بدبختت] و یونا خسته به سمت ساحل امد و روی پای جیمین خوابید
یونا: مدل گرفتی یا دوست دختر مرتیکه چالغوز
جیمین: هر دو بیبی
یونا: کوفت اون گوشیتو جواب بده داره زنگ میخوره
جیمین: باشه بابا...الو...
۴۰❤️❤️
- ۱۷.۹k
- ۰۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط