بیش از 250 سال از اولین بهار زندگیش میگذشت،،میان حیاط خان
بیش از 250 سال از اولین بهار زندگیش میگذشت،،میان حیاط خانه نشسته بود و نسیم ملایمی موهای سپید و بلند ش رو نوازش میکرد،،حرفی نمیزد و مشغول وصله کردن نعلین ش بود که سنگریزه ای
به آرامی به شانه اش برخورد کرد
برگشت و چشم ش مُنور شد به حضرت عشق،،قند در دلش آب شد،،لبخندی زد و گفت:علی جان،،با منِ پیرمرد شوخی میکنی در حالی که تو هنوز ابتدای جوانی هستی؟؟
علی،،لبخندش را با لبخندی جواب داد و فرمود:چه چیز باعث شده که خود را از من بزرگ تر میدانی؟ماجرای دشت ارژن را که هنوز یادت نرفته؟!
سلمان فارسی از تعجب چشمهایش گرد شد و عرضه داشت:دشت ارژن؟شما چه میدانی مولای من از آن روز؟
علی فرمود:جوانی بودی کم سن و سال
بخاطر فشار های پدرت از خانه و شهر گریختی،،در راه نیاز به شست و شوی بدن پیدا کردی،،پس به چشمه ای رسیدی و خود را در آن چشمه افکندی،،که ناگهان شیر درنده ای بوی تو را احساس کرد و نزدیکِ چشمه آمد،،بی صبرانه چرخ میزد و منتظر خروج تو از آب بود،،تو ،مستأصل و ناگزیر شدی،،پس دست به آسمان بلند کردی و ندای یا فارس الحجاز سر دادی،،همان لحظه سواری هویدا شد و با شیر گرسنه چند کلمه ای صحبت کرد،،شیر نگاهی به تو انداخت و سر به زیر گرفت و از تو دور شد،،پس تو بعد از ساعت ها از آب خارج شدی و به نشانِ تشکر دسته گلی از محیط چیدی و تقدیمِ آن غریبه کردی
سلمان متحیر شده بود و بهت زده
عرضه داشت:مولا جان،،این موضوع را با احدی در میان نگذاشته بودم،،نمیدانم از کجا میدانید داستانم را ! آیا عرشیان این مطلب را به شما رساندند؟
علی بار دیگر لبخندی زد و فرمود:
چه میگویی سلمان؟
من خودم آن سوارِ غریبه ام و بعد دست در آستین مبارک کرد و همان دسته گل را،،با همان طراوت به سلمان برگرداند و فرمود:این هم دسته گل ت
سلمان که دیگه طاقت و ظرفیت شنیدن نداشت،،دو دستش را بر سر گرفت مَست گونه به سرعت،خدمت رسول الله رسید
و همه آنچه اتفاق افتاده بود را بازگو کرد
رسول الله فرمودند:روزی که مرا به آسمان ها بردند،،در سدرة المنتهی جبرائیل از من جدا شد و من به تنهایی به ملاقات خدا تا عرش رفتم،،سلمان ، من آنجا علی را دیدم و وقتی بر زمین بازگشتم،،علی به من سلام داد و تبریک گفت و تمام صحبت هایی که بین من و خدا به میان آمد را میدانست،،بدان از آدم تا خاتم،،هیچ گره و مشکلی از پیامبران باز نشد جز به دستان علی صلوات الله علیه
#تقدیم.به.خوشه.های.مُسکر.ضریح.حضرت.مولا
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
#فقط.حیدر.أمیرالمؤمنین.است
#سلمان.فارسی
#بر.عمر.حرامزاده.لعنت
#b.u.l
به آرامی به شانه اش برخورد کرد
برگشت و چشم ش مُنور شد به حضرت عشق،،قند در دلش آب شد،،لبخندی زد و گفت:علی جان،،با منِ پیرمرد شوخی میکنی در حالی که تو هنوز ابتدای جوانی هستی؟؟
علی،،لبخندش را با لبخندی جواب داد و فرمود:چه چیز باعث شده که خود را از من بزرگ تر میدانی؟ماجرای دشت ارژن را که هنوز یادت نرفته؟!
سلمان فارسی از تعجب چشمهایش گرد شد و عرضه داشت:دشت ارژن؟شما چه میدانی مولای من از آن روز؟
علی فرمود:جوانی بودی کم سن و سال
بخاطر فشار های پدرت از خانه و شهر گریختی،،در راه نیاز به شست و شوی بدن پیدا کردی،،پس به چشمه ای رسیدی و خود را در آن چشمه افکندی،،که ناگهان شیر درنده ای بوی تو را احساس کرد و نزدیکِ چشمه آمد،،بی صبرانه چرخ میزد و منتظر خروج تو از آب بود،،تو ،مستأصل و ناگزیر شدی،،پس دست به آسمان بلند کردی و ندای یا فارس الحجاز سر دادی،،همان لحظه سواری هویدا شد و با شیر گرسنه چند کلمه ای صحبت کرد،،شیر نگاهی به تو انداخت و سر به زیر گرفت و از تو دور شد،،پس تو بعد از ساعت ها از آب خارج شدی و به نشانِ تشکر دسته گلی از محیط چیدی و تقدیمِ آن غریبه کردی
سلمان متحیر شده بود و بهت زده
عرضه داشت:مولا جان،،این موضوع را با احدی در میان نگذاشته بودم،،نمیدانم از کجا میدانید داستانم را ! آیا عرشیان این مطلب را به شما رساندند؟
علی بار دیگر لبخندی زد و فرمود:
چه میگویی سلمان؟
من خودم آن سوارِ غریبه ام و بعد دست در آستین مبارک کرد و همان دسته گل را،،با همان طراوت به سلمان برگرداند و فرمود:این هم دسته گل ت
سلمان که دیگه طاقت و ظرفیت شنیدن نداشت،،دو دستش را بر سر گرفت مَست گونه به سرعت،خدمت رسول الله رسید
و همه آنچه اتفاق افتاده بود را بازگو کرد
رسول الله فرمودند:روزی که مرا به آسمان ها بردند،،در سدرة المنتهی جبرائیل از من جدا شد و من به تنهایی به ملاقات خدا تا عرش رفتم،،سلمان ، من آنجا علی را دیدم و وقتی بر زمین بازگشتم،،علی به من سلام داد و تبریک گفت و تمام صحبت هایی که بین من و خدا به میان آمد را میدانست،،بدان از آدم تا خاتم،،هیچ گره و مشکلی از پیامبران باز نشد جز به دستان علی صلوات الله علیه
#تقدیم.به.خوشه.های.مُسکر.ضریح.حضرت.مولا
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
#فقط.حیدر.أمیرالمؤمنین.است
#سلمان.فارسی
#بر.عمر.حرامزاده.لعنت
#b.u.l
۸.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۱